متن مهدی بابایی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات مهدی بابایی
در هر زمستان،
لحظه به لحظه می شکند آینه ی جویبار،
با گریستن برف بر شانه های بید،
در زیر تابش آفتاب تموز...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
قرینه ی لبخندت،
گاه چون هلال ماه در آسمان،
و گاه به سیب سرخ دو نیم شده می ماند،
گاه دست نیافتنی، گاه دست یافتنی...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
از عطر نفس هایت،
زنبوری به اشتباه می نشیند،
بر گلبوته ی گیسویت در دشت...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
زیبایی،
سوار بر قایقی چوبی،
سرگردان است،
در دریاچه ی بی کران چشم هایت...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
مژه هایت،
نرده های استبدادی ست،
بر گرداگرد زیبایی چشم هایت...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
چشم های سبز و گونه های سپید و لب های سرخ تو،
پرچم جمهوری اهورایی غم زده گان جهان است...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
چشم های سبز تو،
در زمستان های برفی،
همیشه یاد آور چمنزارهای سبز بهارند...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
همین که پلک می گذارم بر هم ،
مدام می تراود از ذهنم ،
رویای دل انگیز تو...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
یاد تو،
پیوسته در گذر و تکرار،
از سرزمین من است،
چون گذر شب و روز،
یا چون گذر پاییز و زمستان و بهار و تابستان...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
یاد تو،
گاه چون رویش گلی زیباست،
بر خاک وجود من،
و گاه چون زخمی جانکاه است،
بر تن رنجور من...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
یاد تو،
گاه چون پرنده ای اسیر است،
در قفس ذهن من،
و گاه چون بارش باران است،
بر جنگل گریه ی من...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
یاد تو،
گاه چون پروانه ای است،
نشسته بر گلبرگ آرامش من،
و گاه چون بارش تگرگ است،
بر دشت دلتنگی من...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
یاد عشق تو،
چون زوزه ی گرگی ست،
در سکوت برفی خیال من،
و یا چون آتشی شعله ور است،
در سرمای تنهایی و تاریک من...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
یاد تو،
چون آفتابی تموز است،
در هر شب چشمان من،
و یا چون سنجاقکی سرگردان است،
در برکه ی چشمان من...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
در خیالم،
دختری از عصر پارینه سنگی،
شانه می زند بر گیسوان بلندش،
در آینه ی گودال های روشن آب باران،
و مردی از پشت تکه سنگی،
به تماشا نشته است،
آبتنی دختری باکره در برکه را،
و این سر آغاز نخستین داستان عشق در جهان است...
مهدی بابایی (...
به یاد انسان های عصر پارینه سنگی،
آتشی می افروزم در دهانه ی غاری،
در دریاچه ی خیالم،
زنی سوار بر پاره تخته ای،
به کشف جزیره های دور دست می رود،
در پی آزادی...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
یاد تو،
چون مزرعه ای است در وجود من،
و چون جویباری جاری است،
بر دشت و پیکر من...
مهدی بابایی ( سوشیانت)
در هر لحظه از زیستن من،
یاد عشق تو،
چون ستیغ کوهی بلند،
می درخشد در قاره ی اندیشه ام...
مهدی بابایی ( سوشیانت)
به رسم دیرینه ی نخستین عشق جهان، من نیز تو را دوست دارم، آن گونه که گیاهی آفتاب را، و آن گونه که هومر، خدایان افسانه ای را، و آن گونه که رومیان، الهه ی ونوس را... مهدی بابایی ( سوشیانت)
وه، آزادی قرینه ی لب های توست،
یک انار ترک برداشته،
بر بلندترین شاخه درخت عشق،
که چیدنش محال است...
مهدی بابایی (سوشیانت)
آیا خدا خالق آزادی ست،
یا استبداد،
کدامیک،
آیا باید اندوه حلزون،
در پاییز حزن آلود را باور کرد،
یا رقص گیسوی بید در باد را،
که پرچم آزادی خداست؟
مهدی بابایی ( سوشیانت)