شهر از صدا پُر است ولی از سخن تهی...
ای گل خوشبوی من دیدی چه خوش رفتی ز دست دیدی آن یادی که با من زاده شد بی من گریخت دیدی آن تیری که من پر دادمش بر سنگ خورد دیدی آن جامی که من پر کردمش بر خاک ریخت لاله ی لبخند من پرپر شد و بر باد...
در هر کجا که می گذرد سایه حیات سرمست و پر نشاط آن پیک ناشناخته می خواندم به گوش خاموش و پر خروش کانجا که مرد می سترد نام سرنوشت و آنجا که کار می شکند پشت بندگی رو کن به سوی عشق رو کن به سوی چهره خندان زندگی
باغ کافی نبود و نیست هزاران هزار سال تا بازگو کند آن لحظه ی گریخته ی جاودانه را آن لحظه را که تنگ در آغوشم آمدی آن لحظه را که تنگ در آغوشت آمدم در باغ شهر ما در نور بامداد زمستان شهر ما شهری که زادگاه من و زادگاه...
کهن دیارا، دیار یارا! دل از تو کندن نمی توانم که گر گریزم کجا گریزم وگر بمانم کجا بمانم...
شهر از صدا پُر است ولی از سخن، تهی
ابر تاریکم و از گریهٔ اندوه پُرم