متن نویسنده
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات نویسنده
✍ نویسنבہ : مهבے سلمانے
🔅🔆🔅🔆🔅🔆🔅🔆🔅
یہ اבم عاقل یہ سهم پاک פּ بבون استرس رو با یہ سهم کثی؋ کہ پر از عذاب وجבان פּ ضرر פּ تاوانہ عوض نمیکنه💔
بعضیا هستن میتونن ازבواج کنن ولے عاבت کرבن بہ حروم خوری...😔
بہ اینکہ از اینو اون لذت ببرن،بہ اینکہ...
به وقت وداع وقتی باران خاطره شروع به باریدن میکند؛ واژه ها درگِل افکار گیر میکنند و قدم ازقدم برنمیدارند اینجاست که سکوت به شکل قطرات مُرواریدی از ناودانی چشممان غلطیده وروی گونه خودنمایی میکندودرآن لحظه سیل اندوه ، غمی سنگین ونگاهی دوخته شده به مسیری که راه برگشت برای...
میترسم!
ازانسان هایی که فقط نام انسان را یدک می کشند!
همان ها،که باید برگردند وپشت سرشان را
نگاه کنند
شایدآبرویِ ریخته شده ی کسی به آنها خیره شده باشد؛
همان هاکه تمامِ دغدغه شان، بهشتی ست نامعلوم،
وجهنم حقیقی را باقضاوت های نابه جایشان پیش رویت قرارمیدهند؛
همان هاکه...
غبار بر دل نشسته من؛
کاش میتوانستم فریاد بزنم که دلیل لبخندِ کمرنگ شده این روزهایم شده ای ، کاش میتوانستم دخترک پر شور هیجان دیروزم را دوباره پیدا کنم ،کاش میتوانستم بار دیگر شوقت را در دلم زنده کنم.
اما تو بگو ؛ چه کنم؟ با قلبی که غبار...
وقتی یکیو دوستش داری و نداریش؛شبیه آدمی میشی که گمشده ای داره.
هر جا میری ناخودآگاه چشمات دنبالش میگرده،شماره ناشناسی که به گوشیت زنگ میزنه اولین آدمی که به ذهنت میاد؛اونه ، کم کم میشه یه غم، یه جای خالی تو قلبت،یه فکر همیشگی گوشه ذهنت، یه خلاء تو زندگیت....
هیچ وقت غرورتو فدای آدمی که فکر میکنی دوستت داره نکن؛ آدما وقتی کسی رو دوست داشته باشند هیچ وقت به خودشون اجازه نمیدن کاری رو انجام بدن که تو به خاطرش از غرورت بگذری.
✍سارا عبدی
تو حرف هاش گفت؛ داری از رویا عبور میکنی و به واقعیت میرسی.
شاید فقط لازم بود این جمله رو بشنوم و بغضی که یه مدت ته نشین شده بود بشکنه.
با چشمایی که اشک تارشون کرده بود، صدایی که میلرزید بهش گفتم؛ یه سری از رویاها، نمیتونن به واقعیت...
تویی که اینو میخونی
میدونم گاهی اوقات از خوب بودن خسته میشی
من بابت تموم خوش قلبی های صادقانت ازت ممنونم
مرسی که نماد قشنگی دنیا هستی
یاسمن معین فر
تو خبر نداشتی و من درگیرت شده بودم آنجا که در تمام روزمرگی هایم بودی، آنجا که دلتنگیت مدام مرا قلقلک میداد تا سمتت بیایم ، آنجا که گوشم شنوایی سخنی غیر از تو نبود، آنجا که رنجت روحم را در هم میریخت؛ من دچارت شده بودمو چه تلخ که...
یه چیزایی هست که مالِ خودِ آدمه،مثلِ دل مشغولی های یهویی که گریبان گیرت میکنه،مثل نگاه های بی هوا که دلتو میلرزونه،نگرانی های بی دلیل، دلتنگی هایِ آخر شبی، آهنگ هایی که تنهایی گوش میدی ، مثلِ لحظه های که غافل میشی از جهان اطرافت و چیزی نیست های پر...
یه جایی از زندگی دلت میخواد روبه روی آدما قرار بگیری و فریاد بزنی که توان شنیدنشونو نداری،یه جایی خسته میشی از تکیه گاه شدن،دلت میخواد خودت تکیه گاهی داشته باشی تا بهش پناه ببری .
یه جایی از زندگی باید بری تا ببینی کی برای برگشتت منتظره؟!کی میتونه منتظرت...
تو در من چیزی نبودی،جز یک تصور شیرین که حال ؛ دلم نمیخواهد برایش ریسک کنم و بر مبنای شاید تلخش کنم.
پس برایم یک تصور بمان،بمان و بگذار با دیدنت،با فکرت،با خاطراتی که تو درجریانش نیستی و برای من خاطره میماند ؛ یک لبخند روی لب هایم بنشیند و...
راستی به این فکر کردی که چی میشه یهو غریبه میشیم؟ با خودمون، با احساسمون، با قلبمون،با عطری که همیشه میزدیم، با گلی که همیشه میخریدیم و آهنگی که همیشه گوش می کردیم یا بهتر بگم با آدمی که شاید یه روزی تنها دلیل برای بیدار شدن از خوابمون بود!...
یه روز خیلی اتفاقی یکی یه اسمی رو صدا میکنه و این صدا تو رو از عالمی که خودتو غرقش کردی بیرون میاره؛ برای لحظه ای احساس میکنی قلبت نمیزنه،پلک نمیزنی،چیزی رو نمیشنوی،حتی به چیزی فکرم نمیکنی،
اون لحظه است که هجوم حسرت باعث میشه مکث کنی و یادت بیاد...
گاهی باید اجازه دهیم تا برایمان پیش بیایید،گاهی باید باور کنیم و دست از جنگیدن با سرنوشت برداریم؛باید باور کنیم ؛گاهی نمیشود برای زندگیمان؛اما ،اگر، باید ، نباید و...مشخص کنیم ؛گاهی باید رها کرد ،رها شد از تمام تار پود هایی که به دور خود پیچیده ایم و...از تمام باید...
نمیدانم این قضیه باید ناراحتم کند یا خوشحال؟اینکه همیشه نگاه من به مسائل اطرافم فراتر از چیزی بود که سنم ایجاد میکرد همراه با تمام شور و اشتیاقی که در من جوانه میزد در جدالی نابرابر ریشه منطقم سبزتر و سبز تر میشد، همچون سایه ای در برابر احساساتم مقاومت...
این عادلانه نیست! همه دغدغه ی ذهنی من شده تو،ولی خودت چیزی راجعبش نمیدونی!
این عادلانه نیست روزی چند بار تصمیم میگیرم که بهت فکر نکنم بعد گذشته ساعت ها به خودم میام و میبینم بدون اینکه متوجه شم غرق در رویای تو شدم!
این عادلانه نیست همون لحظه که...
امروز عصر که رو برگای خشک قدم میزدیم و من با هیجان داشتم از بازی دیشب حرف میزدم اون با اشتیاق بهم گوش میکرد که نگاه خیره اش باعث شد مکث کنم!
با لبخندِ پر از سوال بهش گفتم چیزی شده؟!
گفت : اگه روز اولی که سر کلاس دیدمت...
وقتی به تو فکر میکنم
شگفت زده میشوم
نگاهت
صدایت
رنگ مویت
خط لبت
تمام اینها دست به دست هم
می دهند تا مرا به سوی
شگفتی بکشانند
ولی اونجور که من بلدت بودم هیشکی بلدت نیست
اونجور که من منتظر اومدنت میشدم هیشکی انتظارتو نمی کشه
اونجوری که من وجودمو برات گذاشتم هیشکی برات همه شو نمیذاره
اونجور که من دوست داشتم هیچوقت هیچکس نمیتونه دوست داشته باشه
تو اون آرامشی که کنار من داشتی کنار هیشکی...
بیا خودمان باشیم
فردا نزدبک است
شاید برای دیدن
اندک فرصتی باشد
کسی چه میداند..!
نگارش : پروانه فرهی(پرر)
۱۴صفر ۲ / تیر ۲۳