دست و پای در بند ریشه های هرز هول و هراس فرداهای ناپیدا در گیر و دار نابرابر جدال ها به گِل نشسته زورق اقبالش ... کوک های درشت می دوزد وصله های زخم را بر درازای عمر گزاف از یاد رفته است بی نام و نشان
روزی خواهد آمد صبح یکی از همین روزهای باقی مانده جاده ی رو به غروب را قدم خواهم زد . با شتابِ بال پروانه و نرم آهنکِ صدای پایِ حلزونِی کوچک که به جای صدفش صندوقچه ای بر گُرده اش آویخته با مُهر یادگاری هایِ خَراشانیده همه جایش تو به...
باز بود هر شب پنجره ای بر بام ارغوان از گذشته های نه چندان دور چشم ماه می تابید از سمت چپ بر پشت شانه هایم می پیچید هرم داغ نفس هایش در پیچاپیچ دهلیزهای ادراک و ساری بود تپش زلال حیات در شاهرگ مهر
شیارهای عمیق کدورت در گیر و دار تعارفند بر چهره ی منهوک خیال خط به خط رج به رج دل شکسته تلخ کامی ام خورجینه ای از ادراک ترک خورده بر گرده اش
می کشم هجاهای لحظه ی بودن را بلند ساکن می گذارم برای دالان های طولانی غیبتت و چسب ناک ترین ضمیرهای متصل ممکن به مفردهای تنهایی ام
اسیر ابرهای سیاه ست آفتاب در آسمان شعر من پنجره ی چشمم با پرده های ضخیم و زمخت سرد و سنگین از کدورت های کهنه پوشیده اند و خدا..... خدا به تماشا ایستاده است
شب همه شب خیش بر دوش می خراشم مزرع خیال چنته لبالب امید می پاشم دانه های آرزو پچ پچ شاپرک ها غوغای سیرسیرک ها دهان باز شب سیراب از ناله ها پنجره باز ارغوان به انتظار است ماه می تابد به راه در هر پیچ و تاب
پاره کرد تیزی نازک خیال زنجیر اسارت هذیان واگویه ها را بی مخاطب بی سایه برابر آینه ام نیوشایی نیست کجا جا مانده ام باز پسم بده کجاست تمامی من
عصیان واژه ها سیلاب واگویه های تاریک خفته اندیشه های سالیان دور کمند انداز ونابینا در بند دهشت می کنند رویاهای رها را کابوس هر شب می شوند
سرا پا آتشم سیلاب اشک های سوزان گاه و بی گاه می شویَد بنایِ استقامتم می بَرد ته مانده های روح می دود دود از حجم تو خالی افکار می سوزانَد می چِزانَد تک به تک تمامی ذرات وجودم بازیچه ی دست باد پراکنده می شوم در کهکشان کم .......
. نهان شده در نیمه ی تاریک خیال دودو می زنند دیده هایی نگران به دنبال رد پایی شاید در کهنه قبری نو شکافته و انفجار اشک از حدقه ی پریشانی ها می خراشاند گستره ی پیش رو
تا چشم گذاشتم نشمردی و رفتی .
گاهی به نگاهی گاه به ندیدن غایب هماره حاضری مادر
بر دارند گل های زیر پا
در بندشان کن خیال می بافند . گیسوان رها د ر ب ا د
تلخ فنجانی نا نوشیدنی ست . این دم نوش کهنه جوش . زندگی
روییده دل تنگی . جای نَرگس . تنگ شد به تن دیوار خاطره ها
بی شعور است بال پرواز . گنجشک دل
ب کوب ب در چهارمیخ چهارده منهای یک بدر سال در ب در
سبدسبد بوسه های گیلاس فریاد بهار . بر تن الفبای زندگی
نه می شست دست تا آرِنج زندگی . روزانه . کارگر کار اگر داشت
اسیر آواهای نهفته با بال هایی خسته اند در قفس جانم بشیران بهار می خراشند با گوشه گوشه های نوک تیزشان لطافت رویاهای نداشته ام را خارهای بازدارنده ی ابراز تا کجا بالا خواهند رفت این دیوارهای نامرئی سکوت
زیر پا خواهم گذاشت تمام شالی زارها را تمام گندم زارها را قدم خواهم زد عجیب شبی ست امشب همچون گیسوان من بلند و تاب دار رها در دست نوازش گر باد دوره گرد شخم خواهم زد جغرافیای خطه ات را و می یابمت با چشم های بسته عطر متبرک...
نشسته در کنج بی کسی چشم ها خشکیده در چاه گود انتظار نه قطره اشکی می جوشد از ژرفایشان نه جلایی مانده گونه های رنگ پریده را خشک نخواهد شد پیراهن انتظار آویخته در مسیر باد های موسم دیدار تازه می شود دمادم در زیر باران خاطرات خشک نخواهد شد...