در میان همهمه ی دوستانش قدم...

زیبا متن: مرجع متن های زیبا کوتاه

امتیاز دهید
0 امتیاز از 0 رای

در میانِ همهمه‌ی دوستانش قدم می‌زد.
تفاوتِ شلوغیِ آن‌ها با دیگران این بود که به‌جای باهم سخن گفتن، با خودشان حرف می‌زدند.

مردی با پیکری لاغر و قامتی بلند، سیگار برگی در دستش بود و با خود می‌گفت:
• «چرا گذاشتی بره؟ مگه چی برات کم گذاشته بود؟»

یا دختری با کت‌دامن صورتی و زلف‌های پریشان، در حالی‌که بیهوده با موهایش ور می‌رفت، زمزمه می‌کرد:
• «خرس کوچیکِ هفت‌سالگی‌هام، قول می‌دم یه روز پیدات کنم... آره، تو وسطِ آشغالا تنها نمی‌مونی!»

به راهش ادامه داد تا به پیرمردِ کوتاه‌قامتی رسید که عینکِ دودیِ سبزی بر صورت زده بود و همه را نظاره می‌کرد.
به سمتش رفت و زیرِ گوشش خواند:

– چرا همه‌ی اینا با خودشون حرف می‌زنن؟
• چون هیچ‌کس ارزشمندتر از خودشون نیست.
– این تهِ خودخواهیه.
• بله... و البته اولِ زندگی.

او تفکر می‌کرد که تمامِ جمعیت دیوانه‌اند و هذیان می‌گویند.
از بینِ خیلِ این آدم‌ها که گذشت، چشمش به گردِ نورِ قرمزرنگی افتاد که جمعی در زیرش می‌رقصیدند.
در این میان، نه کسی با خودش حرف می‌زد، نه با دیگری؛ تنها دست در دست هم، عاشقانه به روی هم نگاه می‌کردند.

گذر از احساسِ رُبات‌گونه‌ی عروس‌دامادهای احمق که تمام شد، به اتاقی رسید که آیینه‌باران بود و خود را در پانصد هزار تصویر می‌دید.
به یکی از آیینه‌ها نزدیک شد، چشم در چشمِ خود نگاه کرد و گفت:

– حقیقت چیزی جز من نیست.
من سرگرمِ سراب‌هایِ موج‌نما نخواهم شد.

ZibaMatn.IR
علیرضا نجاری (آرمان)
ارسال شده توسط
ارسال متن