پناهنده بودن یک هویت نیست یک تجربه است
پناهنده میشوم به سرزمین آغوشت امانم بده! در گوشه ای دنج از چهار خانه های پیراهنت :)
روزی خواهد آمد صبح یکی از همین روزهای باقی مانده جاده ی رو به غروب را قدم خواهم زد . با شتابِ بال پروانه و نرم آهنکِ صدای پایِ حلزونِی کوچک که به جای صدفش صندوقچه ای بر گُرده اش آویخته با مُهر یادگاری هایِ خَراشانیده همه جایش تو به...
. آمدی و رفتی... مثل سنگی که به برکه افتاد و به هم ریخت سکوت شب را.... . من اگر ماندم و دلخوش به نگاهت بودم راز چشمان تو را فهمیدم که به هر کس افتاد دل و دینش همه به یغما رفت.... . من به زیبایی مهتاب قسم خوردم...
من پناهنده ام به مرزهای تنت ...
بگو چه کنم با این همه پناهنده که در من غرق شده اند؟