پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
پناهنده بودن یک هویت نیستیک تجربه است...
پناهنده میشومبه سرزمین آغوشتامانم بده!در گوشه ای دنجاز چهار خانه های پیراهنت :)...
روزی خواهد آمدصبح یکی از همین روزهای باقی ماندهجاده ی رو به غروب راقدم خواهم زد.با شتابِ بال پروانهو نرم آهنکِ صدای پایِ حلزونِی کوچککه به جای صدفشصندوقچه ای بر گُرده اش آویختهبا مُهر یادگاری هایِ خَراشانیدههمه جایش تو به تولا به لاانباشته از زخمِ ناسورِگزش هایِ نابجاکوچ می کنماز ولایتِ قُربتپناهنده می شومبه سرزمینی غریببال هایی فراخ می خواهمبکوبم بر سینه ی اینآسمانِ راه راهِ خاکستریبا آن خال هایِ ...
.آمدی و رفتی...مثل سنگی که به برکه افتادو به هم ریخت سکوت شب را.... .من اگر ماندم و دلخوش به نگاهت بودمراز چشمان تو را فهمیدمکه به هر کس افتاددل و دینش همه به یغما رفت.....من به زیبایی مهتاب قسم خوردم و به تلخی این خاطره ها...به غروبی که گذشتبه طلوعی که دمیدبه صدای شبِ تنهایی و غمکه به جایی نرسیدکه تو برمیگردیو من از هجمه ی تنهایی و بی مهری این شهر شلوغمی توانم به جهان تو پناهنده شوم.......
من پناهنده امبه مرزهای تنت ......
بگو چه کنم با این همه پناهنده که در من غرق شده اند؟...