روزی خواهد آمد
صبح یکی از همین روزهای باقی مانده
جاده ی رو به غروب را
قدم خواهم زد
.
با شتابِ بال پروانه
و نرم آهنکِ صدای پایِ حلزونِی کوچک
که به جای صدفش
صندوقچه ای بر گُرده اش آویخته
با مُهر یادگاری هایِ خَراشانیده
همه جایش تو به تو
لا به لا
انباشته از زخمِ ناسورِ
گزش هایِ نابجا
کوچ می کنم
از ولایتِ قُربت
پناهنده می شوم
به سرزمینی غریب
بال هایی فراخ می خواهم
بکوبم بر سینه ی این
آسمانِ راه راهِ خاکستری
با آن خال هایِ درشت و سیاهِ زشت،
که می مکند ته مانده یِ باقی مانده یِ خاطراتم را
هم چون سیاه چاله هایِ بی انتها
کوچ می کنم
از خاک زمین
پناهنده می شوم
به سرزمینِ
بی بازگشت
ZibaMatn.IR