پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
آیینه ی ما مکدر و غمگین استزیرا که غمی به سینه اش سنگین استبا سنگ غمت چگونه آید به کنارآیا عوض عشق و محبت این است ؟اعظم کلیابی بانوی کاشانی...
تا نیاراید گیسوی کبودش را به شقایقهاصبح فرخنده در آیینه نخواهد خندید ......
روزی که دلت برایمتنگ شدرو به روی آیینه بایستو ایستاده برای غرورت کف بزن...
از دیدن رویت دلِ آیینه فرو ریختهر شیشهدلی طاقت دیدار ندارد...