پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
عاشق سگی هستم که در زندگی گربه ها، موش بدواند......
مگر آدم تا کی قدرت دارد فرار کند؟ فرار سخت تر از جنگیدن است. / محمد رضا کاتب / برشی از رمان رام کننده /...
کاری که آدم در تمام عمرش ازش دست بر نمی دارد فرار است . فرار های جور و اجور و عجیب و غریب . هر چه فرار های آدم بیشتر باشد معلوم است به مهلکه نزدیک تر است . / محمد رضا کاتب / رمان رام کننده /...
بیا منطقی باشیمترسو ها هستن که جا میزنن و فرار میکننعاشقا یاد گرفتن که بجنگن...
هرکسی در یه برهه از زندگی ، دلش می خواد از زندگیش فرار کنه ، این تنها چیزیه که تو وجود همه آدما مشترکه.. .. علیزاده✍...
تلخ ترین حادثه قرن این استانسان از خودش فرار کنداز زادگاهش، از پدر مادرشاز مکانی که زندگی میکنداز چهره اش، از زبان مادری اش گریز کند از هرچه که مربوط به خودش است و نقابی برچهره بگذارد که هیچ گاه \خودش\ نبوده...
باز هم مانند گذشته از غربت و دغدغه ی آدم ها فرار، و به خانه ی مهربان ترین مادربزرگ دنیا پناه آورده بودم.برعکس خانه ی مامان که باید روی مبل بنشینم، روی فرش های دستبافت آبی آسمانی مادربزرگ نشسته ،و تکیه بر پشتی های آبی طلایی اش داده بودم!با نگاهم منتظر آمدن مادربزرگی که به گفته ی خودش میخواست با چای قندپهلوی سرخش تمام غم هایم را بشوید، و درمان حال بد باشد، بودم.مادربزرگ لنگ لنگ زنان از آشپزخانه ی نقلی و قدیمی اش بیرون آمد و جلویم چایی ک...
همیشه از خودم می پرسیدم...دوندگان آفریقایی...می خواهند از چه چیزی فرار کنند...که این قدر پاهای قوی دارند..بومیان آمریکا...می خواهند ...کدام آواز را بخوانند...که آرواره های محکمی دارند...و ساکنان قطب ..از گرمای کدام کلمه...به یخ ها پناه برده اند...همیشه از خودم می پرسیدم...من پرنده ی کدام آسمانم؟می خواهم به کجا بپرم...که این قدر دلم بال بال می زند...برای پریدن ......
خواب فَقَط خواب نیست، یِ فَرارِه...
گاهی می اندیشم درختی که تنها بالای کوه زندگی می کندچرا از جنگل فرار کرده !...
پس از توفقط یک مجروح شیمیایی امیک مجروح جنگیگاهیخیس عرق صدای آژیر میشنومگاهیفرار میکنم ، سنگر میگیرماز همه میترسممبادا اسیرم کنندبی صبرانه منتظرمپایم را روی مین بگذارمو مفقودالاثر شوم ....
یکدفعه نگاهی سنگین را بر تنم حس کردم. همان لحظه که برس را لای موهایم پایین می کشیدم و مست تماشای آسمان بودم. آبی مدهوش کننده! با چند تکه ابر بزرگ در حال بازی با باد . پیرزن همسایه ی روبرو بود....هر روز صبح وقتی برای برس کشیدن موهایم، روی بالکن می آیم، می بینمش، که یا در حال آماده کردن میز صبحانه ی روی بالکن است و یا روبروی پیرمرد، نشسته و با هم به بیرون زل زده اند. و من هر بار, حس میکنم پیرزن با حالتی پر از نفرت و تأسف و پیرمرد با چشمانی گنگ و ...
نمى دانماز من فرار میکنى یا از عشقفقط مى دانمسرِ یک نفر با خودم لج دارمدوست دارمآن یک نفر تا ابد خودت باشى ...تمام ؛...
این روزها حال خوشی نداردشهریور را میگویم..انگار از تابستان فرار می کند!آخر یکی نیست بفهماندکجا؟!کجا که انقدر هم عجله داری..آن طرف تر پاییز ایستادهپاییز ی که چیزی برایت نداردجز اینکه هرچه را که هم داری می گیرد.....
با فرار کردن از زندگی، هرگز نمی توانید به آرامش برسید....
- بابا...کاش ما هم می تونستیم فرار کنیم... - پسرم...یک درخت هیچ وقت در حال فرار نمی میره...ما ایستاده می میریم...
یه رفیق داشتم سوم دبستان ترک تحصیل کرد، امروز تو یه بنز دیدمش، رفتم بهش گفتم داداش چه ماشین قشنگی داری، یه ذره نگام کرد ضبط ماشین رو برداشت فرار کرد...
با فرار کردن از زندگی ، هرگز نمی توانید به آرامش برسید....
اگر برای کسی مهم باشی او همیشه راهی برای وقت گذاشتن با تو پیدا خواهد کرد ؛ نه بهانهای برای فرار و نه دروغی برای توجیه ......
ما همهمان تنهاییم، نباید گول خورد، زندگی یک زندان است، زندانهای گوناگون. ولی بعضیها بدیوار زندان صورت می کشند و با آن خودشان را سرگرم می کنند. بعضیها می خواهند فرار بکنند، دستشان را بیهوده زخم می کنند، و بعضیها هم ماتم می گیرند، ولی اصل کار این است که باید خودمان را گول بزنیم، همیشه باید خودمان را گول بزنیم، ولی وقتی می آید که آدم از گول زدن خودش هم خسته می شود...
حال من حال اسیریست که هنگام فراریادش آمد که کسی منتظرش نیست نرفت...
منزندان بزرگی بودمکه نتوانستماز خودم فرار کنم...