از رفتن تو عجیب حیران شده ام از زندگیم سخت پشیمان شده ام اینگونه بگویمت که دیگر حتی از مردم این جهان هراسان شده ام اعظم کلیابی بانوی کاشانی
رفتنت در قاب هیچ پنجره ای جا نشد
مادر رفتنت داغی ابدی بر دلم گذاشت
غم آخر بود رفتنت
دلخوشیها را هراس رفتنت دلشوره کرد...
ذوق شعرم را کجا بردی؟ که بعد از رفتنت عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد...
مات شدم از رفتنت .هیچ میز شطرنجی هم در میان نبود. این وسط یک دل بود که دیگر نیست