مثل معتاد ترکت میکنم هربار باز زیر لب میگویم همین یکبار!
مرا تو «دیده» و از «دیده» هم عزیزتری چه دیده یی که بر احوال من نمینگری؟
ماییم و هزار درد تازه ماییم و قنوتِ دست خالی ماییم و همین اطاق کهنه با زلزله های احتمالی بردار هلالِ داس ها را از هیچ کسی شکایتی نیست ما تکیه به کوهِ زخم داریم از هیچ قماش حاجتی نیست
یک دل حواس جمع مرا تار و مار کرد
من از تو انتظار دیگه ای دارم برام آرامش ابرهای آبان باش
فرورفت از غم عشقت دمم دم میدهی تا کی دمار از من برآوردی نمیگویی برآوردم
زمانی به سراغ آدم می آید که دیگر خیلی شده است...
راست است که صاحبان دل های حساس نمی میرند... بی هنگام ناپدید میشوند!
شرح این قصه’ جانسوز نگفتن تا کی ؟ سوختم ، سوختم این راز نهفتن تا کی ؟
هرگاه رَّد پای کسے که آرامشم را گرفته بود دنبال کردم, به خودم رسیدم...!
مرگ ها دو دستهاند: مردی که قدم میزند زنی که حرف نمیزند
دست مرا بگیر که باغ نگاه تو چندان شکوفه ریخت که هوش از سرم ربود
همه کس سر تو دارد تو سر کدام داری؟؟!
هر که خود داند و خدای دلش که چه دردی ست ، در کجای دلش
میترسم از آن چشم سیه مست که آخر از ره ببرد صائب سجاده نشین را
زحمت چه میکشی پیِ درمانِ ما طبیب؟ ما نمی شویم و تو..... میشوی
-نه صدایم… و نه روشنی ؛ طنین تنهایی تو هستم ! طنین تاریکی تو…
آری از شوق به هوا میپرم و خوب می دانم سالهاست مرده ام...
رشکم آید که کسی سیر ، نگه در تو کند........
حالم از شرح غمت....... افسانه ایست.......
در عشق دو چیز است که پایانش نیست اول سر زلف یار و اخر شب ماست
من خَراب توام و چشم تو بیمار من است...
کز هر چه در خیال من آمد نکوتری...
کسی باید این عشق را از وسط نصف کند و نیمه یِ دیگرش را در دلِ تو بکارد ! تنهایی نمیشود از پسِ تنهایی برآمد