عشق در جان سنگ فرهاد می تراشد
دانهی سرخ اناریم و نگه داشتهاند دلِ چون سنگِ تو را در دلِ چون شیشهی ما
رودخانه خشک شد و ماهیان مردند سنگها اما حمام آفتاب گرفتند!
چمدان دست گرفتم که بگویی نروم تو چرا سنگ شدی راه نشانم دادی ؟
سنگی که شیشه ها را می شکند کنار ماهی ها چقدر آرام است
سنگ ماه را به سینه می زند برکه
عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است گاه میماند و نا گاه به هم میریزد
سنگدل! من دوستت دارم، فراموشم نکن بر مزارم این غبار از سنگ هم سنگینتر است