پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
عشقدر جان سنگفرهادمی تراشد...
دانهی سرخ اناریم و نگه داشتهانددلِ چون سنگِ تو را در دلِ چون شیشهی ما...
رودخانه خشک شدو ماهیان مردندسنگها اماحمام آفتاب گرفتند!...
چمدان دست گرفتم که بگویی نروم تو چرا سنگ شدی راه نشانم دادی ؟...
سنگی که شیشه ها را می شکندکنار ماهی ها چقدر آرام است...
سنگ ماه رابه سینه می زندبرکه...
عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ استگاه میماند و نا گاه به هم میریزد...
سنگدل! من دوستت دارم، فراموشم نکنبر مزارم این غبار از سنگ هم سنگینتر است...