شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
من همان ستاره دور و کم نورم که سالهاست رو به تو چشمک میزنم...و...تو حواست به آن ستاره پر نور خوشبخت قطبیست......
و از میان تمام شهراین لبخند توستکه شعبه دیگری ندارد...
همه می گویند:اگر کسی را دیدی؛و قلبت به تپش افتاد؛ یعنی عشق!!ولی من تو را که میدیدم،قلبم آرام میشد......
انصاف نیستحالا که عاشقت شدم،دیگر از اینجا عبور نکنی...من و خیابان به تو و لبخندهایتعادت کرده ایم...من به جهنم ،بیا که خیابان همدلتنگت شده است......
حالا که خوب فکر می کنم می بینم مشکل از پاییز نبود!مشکل از ماها بود که تا هوا سرد شد،تا برگ های درختها ریخت رو زمین، گفتیم حالا موقع رفتن شده!... مشکل از ماها بود که به هوای بهاری گفتیم دو نفره ولی سرمای پاییز رو تحمل نکردیم!یعنی دوست نداشتیم توی سرما با هم باشیم، قدم بزنیم و بریم روی برگهای خشک شده و خش خششونو در بیاریم و کلی با هم بخندیم!دوست نداشتیم دستهای سردمونو تو جیب پالتو های همدیگه گرم کنیم...برای همین هی گذاشتیم و رفتیمانقدر ...
اردیبهشت تمام می شودولی تو نروبمان ..کنار منکنار، باران های گاه گاهو کنار اشک ها و لبخندها .. این خاصیت اردیبهشت هستکه برودولی عاشقانه هایماننباید تمام شود ..بمانتا ادامه دهیم راه اردیبهشت راو با هم اردیبهشت دیگری بسازیم .. تا هر زمان باران گرفتلبخند بزنیمطوری که همه فکر کننداردیبهشت آمدهاردیبهشت می رود ..ولی تو بمان ......
خیابان ها را اشتباه ساخته اند،وقتی هیچ کدام نمی توانندمن را به تو برسانندشاید مهندس هایشهیچ گاه عاشق نبوده اند .....