
محمدامین آقایی
مثل همان رسمم که نااهلم ولی بابم...
جای گلایه نیست اگر تو بریده ای
حکمی که از قفا بزند گردن مرا...
محمدامین آقایی
غمی به وسعت گیسوی درهمت دارم
محمدامین آقایی
@aminaghaeiiiii
به راستی تو کیستی که جهان به دور تو می چرخد و نگاهت زمام جهان را در دست دارد
چشمانت را ببند و در من غرق شو ... من آماده تمام شدنم.
به راستی که معشوقه ی مجنون و لیلی، فرهاد و شیرین و شاملو و آیدا تویی
همان که شهریار تو را شعر کرد
حافظ سراپا تو بود
مولوی با تو در سماع می رقصید
و شمس درپی تو بود
به راستی تو کیستی که من عاشقت شده ام؟!
اقرار می کنم که یکتایی و همانندت را دنیا به خود ندیده است
به راستی که معشوقه ی مجنون و لیلی، فرهاد و شیرین و شاملو و آیدا تویی
دستانت آه دستانت
دستانت که لطافت نسیم را دارد باز گلدان خشک شده را به تبسم وادار می کند
و بازدمت به خاک مرده گلدان جان تازه می بخشد و سراپا از گرمای وجودت آتش می گیرد؛ نفس هایت رستاخیز می کنند
امیدوارم من آن کشتی خجسته باشم که بر ساحل دهانت لنگر می گیرد، در خشکی لبهایت دراز می کشد و دریا را در آغوش خود جای می دهد
صدف سفید چشمانت مروارید سیاه رنگی را می پروراند
گیسوی پر کلاغی ات را به ماه کامل صورتت بپاشان تا بار دیگر همه ی مردم شهر از گرفتن ماه دلواپس شوند
تا بار دیگر ثابت شود که دنیایی در دست توست
ط
▪️
صدف سفید چشمانت مروارید سیاه رنگی را می پروراند
گیسوی پر کلاغی ات را به ماه کامل صورتت بپاشان تا بار دیگر همه ی مردم شهر از گرفتن ماه دلواپس شوند
تا بار دیگر ثابت شود که دنیایی در دست توست
امیدوارم من آن کشتی خجسته باشم که...
جاده گمراه
▪️
خواستم دل بکنم آه دلم بند نشد
برکه بودم تو شدی ماه دلم بند نشد
یک قدم فاصله تا یوسف مصری شدن است
چه کنم من ته این چاه دلم بند نشد
عقل گفته است بر این جاده ی گمراه مرو
عشق ای جاده ی گمراه دلم...
به هنرمندی چشمان تو سوگند نشد
خواستم دل بکنم آه، دلم بند نشد
خواستم از قفس فکر و خیالت بروم
خواه ناخواه به اکراه دلم بند نشد
کوچ کردم که بیفتد ز سرم چشمانت
یادم آمد وسط راه دلم بند نشد
یک قدم فاصله تا یوسف مصری شدن است
چه کنم من ته این چاه دلم بند نشد
خواستم دل بکنم آه دلم بند نشد
برکه بودم تو شدی ماه دلم بند نشد
به قلبم آمدی در یک غروب سرد پاییزی
دلم را برده ای با یک نگاه از بس دل انگیزی
.
شبیه چای میمانی درون یک شب برفی
پر از گرما پر از عطری تو از احساس لبریزی
.
خجالت آفت عشق است بگذارش کنار ای دوست
سکوتی میکنم تا تو...
در من سرزمینی است ناشناخته
که سالهاست بدون تو خاک گرفته است.
اما آه...
این شهر رویایی چند سالی است در شبی بی ماه و مبهوت
کسوف کرده است
و ارواح پریشان خاطر در آن جولان می دهند
می دانی
در من سرزمینی ناشناخته است
که خورشیدش در نگاه تو طلوع می کند
ماهش در چهره ات پدیدار می شود
شبش در پیچ و تاب گیسوانت چشم وا می کند
ستارگانش سنجاق های سر تو هستند
و دست هایت نسیم بهاری را معطر می کند