چهارشنبه , ۵ مهر ۱۴۰۲
بنشین روبه روی من زیبابنشین زل بزن به چشمانمزیر لب از خودت بخوان شعریبا ردیف همیشه میمانم. دست در دست من بده کم رودست در دست من که یار تواماز گناهش نترس عزیزدلمدر جهنم خودم کنار توام. غنچه کن باز وقت گفتن شیندو لبت را که من خراب توامزل بزن باز توی چشمانمزل بزن مست شو... شراب توام.عشوه هایت چقدر بی مرزندبا نخ موت باز بازی کنارگ بم را ببین جلوی خودتحال من را تو بازسازی کن...
مثل همان رسمم که نااهلمولی بابم......
فکر می کنم یه چیزیتوی خودم گم کردم......
گرفتمش بغلم... بعد از آن رهاش نکردمشده است قسمتی از من ز خود جداش نکردم.شبیه یک بت زیبا همیشه در نظر منهمیشه بوده کنارم ولی خداش نکردم.تو آن گناه بزرگی که هیچ کس نشنیدهتو آن گناه بزرگی که من ریاش نکردم....محمدامین آقایی...
بارقیبان سر جنگم تو فقط با من باشمن ندارم سر سوزن به خودم تردیدیرنگ چشمان خودت چای بیاور بانوشهر در امن و امان بی خبر از تهدیدی.محمدامین آقایی...
نه موهایش بلوند بودنه موج دار و پریشاننه چشم هایش سبز و آبینه آنقدر اندامش روی فرم بودنه ورزشکارو نه آنقدر زیبا...نه چشم هایش سگ داشتنه گیسویش عطر خاصینه شاعر بود نه نویسندهو نه با شین گفتنش دست و دل آدم می لرزیددلبری کردن هم بلد نبودپدرش هم آنقدرها پولدار نبودگاهی که نه اکثر اوقات حرف ها و رفتارهایش مرا آزار می داد.ریچارد من عاشق چنین دختری شده اماگر این اسمش عشق نیست پس چیست؟!محمدامین آقایی...
آغوشتاردیبهشت دنیای من است......
سیاهراه.ندید روی تو را و مرا ملامت کردهمان که گفت: قضاوت نکن... قضاوت کرد.سیاهراه پر از پیچ و تاب زلف تو بودکه زاهدان پر از کبر را هدایت کرد.مخواه از من دیوانه از تو دل بکنمکه عشق تو به تمام تنم سرایت کرد.محمدامین آقایی...
شب وحشی.پناه می برم از غم به دختری که خیالی استبه گیسوان پریشان دلبری که خیالی است درون یک شب وحشی نشسته ام که بگویمدوباره درد دلم را به خواهری که خیالی است مدام وعده ی وصل تو می دهد حافظچقدر زجر کشیدم ز باوری که خیالی است تمام دار و ندارم درون یک چمدان استمهاجرم... مهاجر به کشوری که خیالی است...دوباره نقطه سر خط به رسم هرشب خود منپناه می برم از غم به دختری که خیالی است.محمدامین آقایی...
می دانی دلبر جان!گلدان هایم خشکیده شده اندکاش برمی گشتیمی دانی کهگل ها تنها از دستان تو آب می نوشند....محمدامین آقایی...
عمق تنهایی.قوی تر آمدم اما خداقوت به بازویتکه بردی لشکر قلب مرا با تارِ گیسویت.نمی دانم چه وردی خوانده چشمانت میان شهرکه هر جادوگری مانده است در تفسیر جادویت.شبیه شعر می ماند نگاه گرم و گیرایتپر از اسرار پنهانی است چشمان هنرجویت.نمی دانم کجا آموختی علم قضاوت راکه هر جا بوده حق با من تو گفتی از ترازویت.تو آن سیلی و من آوار گیلانم تو میدانیکه هر دم غرق می گردم میان این هیاهویت.نمی دانم چه شد من فاتح مغرور ایرانیق...
زیباترین صدای نشسته به ذهن چیست؟!زیباترین صدای نشسته ... صدای اوست...
تا تو را ماه چهره من دیدمشعر آمد... چکید از دستم...
بمانمگذار زندگی ام از دهان بیفتد......
نوشتن را دوست دارماما نه آنقدر کهتو را......