چه کنم با غم خویش؟ گه گهی بغض دلم میترکد دل تنگم زعطش میسوزد شانه ای میخواهم که گذارم سر خود بر رویش و کنم گریه که شاید کمی آرام شوم ولی افسوس که نیست...
من پری کوچک غمگینی را می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد و دلش را در یک نی لبک چوبین می نوازد آرام، آرام پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد...
کسی در من فرو ریخت شاعر شدم دیوانگی شروع شاعرانگی است.......
کمی فقط اندکی مرا دوست داشته باش من با کمترینِ تو به جنگ تمام نفرت های دنیا می روم . . ....
ساقیا مصلحت وقت در آن میبینم که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم
عاشق شوریده دل در دفتر شعرش نوشت هر کسی یک دلبر جانانه دارد من تو را.... اخوان ثالث
شب ز نورِ ماه روی خویش را بیند سپید ! من شبم....... من بر آسمان، بی من مرو....... شب بخیر
پیچیده در کویر تمنایم موسیقی لطیف قدم هایت. امشب شب مقدس دیدار است.
درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
جای مردان سیاست بنشانید درخت که هوا تازه شود ...
ماه منظومه من مشتری اش بسیار است !!
به خاطر انارها برگرد زیرا ما زیر آن شکوفه های درخشان وعده کرده بودیم با انارهای رسیده ملاقات کنیم هوا در این شب پاییز ایستاده است روی قول خودش ما از هوا کمتریم؟
چرا به روزنامهها گفتم که دوستت دارم؟! چرا گفتم ؟!… چرا فکر نکردم… هر بار که نامت را میبرند ؛ دیواری در دلم فرو میریزد. باد در شاخهها میپیچد، و به رویا آسیب میزند…
ظاهر آراسته ام در هوسِ وصل، ولی من پریشان تر از آنم که تو می پنداری
آنقدر بی صدا آمدم که وقتی به خودت آمدی هیچ صدایی جز من نبود . آنقدر ماهرانه تمام تو را دزدیدم که خدا هم به شوق آمد . آنقدر عاشقانه نگاهت خواهم داشت که دنیا در احکام سرقت تجدید نظر کند ...
هیچ کس با من نیست مانده ام تا به چه اندیشه کنم ! مانده ام در قفسِ تنهایی ، در قفس می خوانم چه غریبانه شبی است ، شب تنهایی من... شب خوش
گاهی بیشتر از یک شال پشمی یا یک پالتوی چرم صدای نفس های کسی از پشت تلفن گرمت می کند که می گوید: منتظرم زودتر برگرد
خورشید سحرگه که به عالم تابید در رهگذرش ذرّهی کوچک را دید کز خاک به افلاک شتابان، میگفت ; ای عشق !... مدد کن که رِسَم تا خورشید
برای تو... برای چشمهایت! برای من... برای دردهایم! برای ما... برای اینهمه تنهایی! ای کاش خدا کاری کند...
تو را می خواهم و دانم که هرگز به کام دل در آغوشت نگیرم........ فروغ فرخزاد
تو نیم دیگر من نیستی تمام منی! تمام کن غم و اندوه سالیان مرا...!
چه مغرورم ، ولی آنقدر زنجیرم به احساسم که تا رد می شوی کج می کنم سمت تو راهم را...
آرامتراز آبی دریاست نگاهت من ماهیِ دلخواهِ توأم تور بیانداز
حیف نیست پاییز بیاید، باد بیاید، باران بیاید، تو بروی؟