پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
تو زیبا بودیچون ماهِ کوچه و بازار!پر رمز و رازچون آبی که در شب می گذرددر زندگی دیده می شدیچون شاخه ای که از آب بیرون می زنددر تو انگار چیزی بود که برق می زدو طلا را از مس جدا می کرد......
دلتنگمچون خیابانی که از کوچه های بن بست می گذرد ....
حرف که می زنی انگارسوسنی در صدایت راه می رودحرف بزن می خواهم صدایت را بشنوم... ️️️...
زمستان بود ...بوسه ای آتش زدیم ...و گرم شدیم ... ️️️...
چشمهای تو مهربان بودند ، دهانت مهربان بود و گنجشکها واقعاً میآمدند از گوشهی لبت آب میخوردند !...
تورا دوست دارمچون صدای اذان در سپیده دمچون راهی که به خواب منتهی می شودترا دوست دارمچون آخرین بسته سیگاری در تبعید ....
گریهام گاهی بر اسبی مینشیندکه راه را بلد نیستصدای تو حزن خودش را داشتمثل چوبی که در زندان تزئین شده باشداما تو باید بیایی ، باید بخندیدر نیم رخ غمگین تو وقتی که میخندیپرندهای به پرواز در میآیدچون آب که هدایت میشودتا به مزرعهای دیگر برسد...
هیچ قطاری وقتی گنجشکی را زیر می گیرد،از ریل خارج نمی شود!و من گوزنی که میخواستبا شاخ هایش قطاری را نگه دارد...!...
چرا به روزنامهها گفتم که دوستت دارم؟!چرا گفتم ؟!…چرا فکر نکردم…هر بار که نامت را میبرند ؛دیواری در دلم فرو میریزد.باد در شاخهها میپیچد،و به رویا آسیب میزند…...
تو نیستیو هنوز مورچه هاشیار گندم را دوست دارندو چراغ هواپیمادر شب دیده می شودعزیزمهیچ قطاری وقتی گنجشکی را زیر میگیرداز ریل خارج نمی شود....
امسال چه مست آمده است دیوانه شدهست و مِیپرست آمده است!آن شاخه که پشتِ باد را میخاراند شده، انگور به دست آمده است......