یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
ای جنون عمریست میخواهم دلی خالی کنم...
مرا حبس کنمیان انگشتان مخمل چشم هایت...این متهمبرای اعتراف به جنون آمده......
شاه بیت امشبم حس نگاهت بود و بساین جنون واگیر دارد مرد! تکثیرم مکن...
خدای خوبمبه بزرگیت قسمهیچکس را به کسیکه قسمتش نیست عادت ندهکه تاوان خاطره جنون است و بس......
کسی با سکوتشمرا تا بیابان بی انتهای جنون بردکسی با نگاهشمرا تا درندشت دریای خون بردمرا بازگردانمرا ای به پایان رسانیده آغاز گردان...
میکشد کار من از فکر تو ،آخر به جنون ......
آنقدر مجاورت کردم با آسمان کهدرنا شدی وتنها از کوچ اتردی مانددر جنون احمقانه ی باد وطوفان فرجام...