فصل بهار آمد و رنگ بهار نیست اردی جهنّم است زمانی که یار نیست
چون بره ای ست گم شده در پیچ گردنه خالی که روی گردن تو جا گرفته است
نسیمی آمد و برداشت از سر روسری ها را مگر پاییز رنگی تر کند خاکستری ها را
خوش به حال بوته ی یاسی که در ایوان توست می تواند هر زمان دلتنگ شد ، بویت کند
تا کی ورق ورق کنم این سررسید را؟ چون کودکی رسیدن سال جدید را با دست زیر چانه تو را آه میکشم چون غنچهای که آخر اسفند عید را
زمین، عروس شد و آسمان به حرف آمد چه شادباشی از این خوبتر که برف آمد
جغرافیای کوچک من بازوانِ توست ای کاش تنگتر شود این سرزمین به من
خانه ی دل را تکاندم خانه ی دل را تکاند... من به دور انداختم بدخواه او را... او........ مرا
دستخطی دارم از او بر دل خود یادگار عشق کاری کرد با قلبم که چاقو با انار