پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
در بلا هم می چشم لذات اومات اویم مات اویم مات او...
عشقبازیست، نه بازی که مرا مات کنی...نازنینا دل من صفحه ی شطرنج که نیست!...
در صفحه ی شطرنج دل مات رخ ماهت شدمسرباز عشقت گشتم و یکباره گمراهت شدم...
ماتچشمهایت هستمتو فقط نگاهم کنسرمیکشمقهوه تلخچشمانت را...
چون مات توام دگر چه بازم ...؟...
چون مات توام دگر چه بازم...؟...
پی به معنی بردهام در عالم صورت پرستیگر تو محو صورتی، من مات صورت آفرینم...
تو براستیُرخت رادر شطرنج چشم ھایم قراردادیکه ھمه چیجلوی چشم ھایم مات شدجز تو...
آذریادش رفته که پاییز است!نمیبارد، فقط یخ میزند!به گمانم کسی به طرز فجیعیتنهایش گذاشته، وگرنه اینگونهماتش نمیبرد!...
گفته بودى که چرا محو تماشاى منىآنچنان مات که حتى مژه بر هم نزنىمژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرودناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی...
آذر یادش رفته که پاییز است...نمی بارد ، فقط یخ میزندبه گمانم کسی به طرز فجیعی تنهایش گذاشتهو گرنه اینگونه ماتش نمیبرد......
من مات توام...شاه دلم باش...
عاقبت دیدی که ماتت کردو رفت...
لبخند که میزنیمات تصویرت میشومزل میزنم به چشمهایتزیر لب آهسته میگویمچه کردی با من نازنین؟تا دنیا دنیاست عاشقت میمونم...