شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
او سرزمینِ مقدس ِ من استبا شانه هایی امنآکنده از اکسیر حیات...
چقدر امشب ، دلم تنگ استبرای آخرین دیداربرای اولین بوسهبرای عشقِ بی تکرار......
جان ِ ما آغشته ی حزنی ست بی پایان ولی،می شود با بوسه ای اندوهِ ما را کم کنی..؟...
گیجگاهِ آفت زدهام را،شکوفههای سپید نُونَوار خواهند کرد...زیباتر خواهم شد.!...
میتوان خورشید شددر مَرمَر چشمانِ تو....یا نسیمیلابه لای پیچک موهای تو...رج به رج رقصیدو شددیوانه در گیسوی تو......
تصور کن که دنیا دل سپردهستعروس ِ آخرین سودای ِ شومهنبند چشماتو تا آخر نگام کنبه چشمای تو عمرم مُهرومومه...
تو نوازشهایِ بارانی در اندام ِ سکوت ....موجِ بیتابو پریشانی دراین آغوش ِ سرد وه چه بیرحمانه در من میخروشیمیخروشی......
برقص اِی بادِ پاییزیبرقصو مو پریشان کنلباس ِ سرخ ِ ابریشمتن ِ سردِ خیابان کن......
فکرِ توبه گوشم میخورد و آرزوهایم پایشان را از گلیمشان،درازتر میکنند.....