پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
تو بخند جان جهان را پس از این کنج لبهای تو آویخته ام...
تو نیستی و تمام ش هرپُرِ از حس دلتنگیبگو با هر نفس با منتو هم چشماتو می بندیب ه من برگرد ک ه این روزادلم بدجوری آشفته ستنمی ذارم فراموش شینمی ذارم بری از دست ......
روزهای بی"تو" بودن که نامش زندگی نیست،مرگ تدریجی من استپشت حصار روزمرگی ها...جایی در نهایت جبر برای زیستن و عادت به خروار خروار تنهایی محض... لابه لای کوشش های بی حاصل برای دوباره خندیدن،مانند خنده های تو که عجیب به صورتت می آید...و تودوست داشتنی ترین موجود نفرت انگیز من ،این زندگی بی تو شوخی مضحکی ست که چنگی به دل نمی زند .......
منِ بی حوصل ه ی سرگرداناین همان بود ک ه باید می شد؟!زندگی تلخ تر از تلخیِ زهرقلبِ من سهمِ تو باید می شد؟!دل به دستِ تو نباید می دادطفلِ نوپایِ وجودم هرگزقصه این بود ک ه شنیدم از تومن، تورا دوست نداشتم هرگز...
دلم برای آن دو نفر تنگ شده...مدتهاست که صدای خندیدنشان به گوشم نمی رسد...نکند گم شده باشند در جایی که نه از آسمان خبری هست ،نه از ماه ..!درست یادم نیست،آخرین بار چندشنب ه بود...!آخرین تصویر در ذهنم شبیه به عکسهای سیاه سفیدِ قدیمی ست، "دختری خوشبخت که دستش را ب ه دستِ مردی گره زده و می خندد"با نگاهی خیره و آنچنان عمیق که انگار قحطی آدم آمده است.!!کسی چه میداند ،شاید "عشق" آدمها را زیباتر می کند،شاید...چقدر دلم...
باز هم محو تماشا شده امسروپا خیره ب ه رویِ مهتابشاید اینبار تو را من دیدم...شاید از دورشاید در خواب !!...
تو احساس ِخوش یُمنِ آرامشیتو تصویرِ نوری از آماجِ عشقتو اعجازِ اندیشه ی مُب همیکه دل زد به سودای ِ تاراجِ عشقبه سیاره ی من طلوع کن بتاببتاب و جهان را کمی تازه کنب ه پژواکِ لبخندِ تو زنده امبخندو مرا در مَن اندازه کن...
و "عشق"رییس قبیله ی جنون استکه سر و شکل تو رادورِ آن آتش و خنیاگرِ کورب ه تن روشنِ ماه آویخته...چه شبیخون عجیبی ستمیان تو و من ،پشت ژرفای نگاهتک ه ز شب لبریز استمن به تو معتقدمو ب ه صلحی که سودای اسارت دارد...و ب ه آن حلقه ی نورکه در آغوشِ تو سکنا دارد...من ب ه تو معتقدم،که ز دستان تو قلبمب ه تکامل تن داد......
آرام بگیر ای دلِ دیوانه ،آرام بگیر....او ز یادش بُردهچَشمانِپُر از عشقِ تو را...!....
رفته رفته می رود رخسارِ من از یادِ تومحو می گردد دلِ تب دارِ من از یاد تورفته رفته خنده هایم تلخ و پنهان می شودسرزمینِ قلبِ من بی تو ویران می شودرفته رفته غم درونِ چهره ام پَر می کشدجامِ زهرِ مردنم را چون عسل سر می کشد....
خدا را چه دیدی عزیزِدلم؟!!شاید سال ها بعد ...به ب هانه ی نوازشی،قلبِ تو را در آغوش بگیرند...! تک تکِ دردهایی که ،به جانم آویخته ای...
او سرزمینِ مقدس ِ من استبا شانه هایی امنآکنده از اکسیر حیات...
❞خوب نگاه کن مرا...این چشم ها، تداعیِ نگاهِ تو در چهره ی من اند..دلواپس نباش،اینجا فراموشی معنا ندارد...بدرود قلبِ کوچکِ من...بدرود آرزوهایِ جامانده در کالبد عشق...آه ازین بغض بلاتکلیف،آه ازین خنده ی وامانده ی تلخ...یادت که نمی رود،قول دادی...قرارمان فصل رقصیدنِ برگهای رها...قرارمان به وقت دلبری ماه..به وقت خندیدنِ تو...❞...
چقدر امشب ، دلم تنگ استبرای آخرین دیداربرای اولین بوسهبرای عشقِ بی تکرار......
جان ِ ما آغشته ی حزنی ست بی پایان ولی،می شود با بوسه ای اندوهِ ما را کم کنی..؟...
می دونست من چقدر عاشقِ دریام...هرسال روز تولدم می رفتیم کنارِ دریا،دلش میخواست زیباترین روزِ زندگیم و برام بسازه،و به شدت موفق می شد...برام کیک تولدو شمع میگرفت تا کنار دریا جشن بگیریم...یه جشن کوچیکِ دو نفره ...بعد کیک و تقسیم میکرد بین آدمایی که از دور نگاهمون میکردن...🤭همه چیز شبیه رویا بود، میتونستم تا هر چقدر که میخوام سرم و رو شونش بذارم ...باورش نمی شد برای من ،نهایت خوشبختی یعنی همین...یعنی قلبم آرومِ آروم نزدیک به قل...
تو بخندجان جهان را پس از این کنج لب های تو آویخته ام...
گیجگاهِ آفت زدهام را،شکوفههای سپید نُونَوار خواهند کرد...زیباتر خواهم شد.!...
میتوان خورشید شددر مَرمَر چشمانِ تو....یا نسیمیلابه لای پیچک موهای تو...رج به رج رقصیدو شددیوانه در گیسوی تو......
وای ازین دردو ازین بختِ سیاهسُرخیِ آتش به قلبی بیگناهخون چکید ازچشمو جان ِ میهنمبشکند دستی که کرده اشتباه...
تصور کن که دنیا دل سپردهستعروس ِ آخرین سودای ِ شومهنبند چشماتو تا آخر نگام کنبه چشمای تو عمرم مُهرومومه...
تو نوازشهایِ بارانی در اندام ِ سکوت ....موجِ بیتابو پریشانی دراین آغوش ِ سرد وه چه بیرحمانه در من میخروشیمیخروشی......
برقص اِی بادِ پاییزیبرقصو مو پریشان کنلباس ِ سرخ ِ ابریشمتن ِ سردِ خیابان کن......
افتاده به دستو پایم این عشقفریاد کنان گذر مکن ، باشبر عهد وفا کن ای سیه مواین مرتبه هم از آنِ من باشآه از غم و از فُسونت ای عشقبر هرچه گذشت و هرچه دیدماین درد که از فراقَت افتادبر دامن من چه ها کشیدم...
من و سرمای این فصل و یه فنجون قهوه رویِ میزیه برگ کاغذ واسه دردامیه مُشت شعرِ خیال انگیزمن و این قهوه ی تلخ و یه مُشت سیگارِ سوزوندهداره کَر میشه احساسم دلم پیش تو جا مونده...
فکرِ توبه گوشم میخورد و آرزوهایم پایشان را از گلیمشان،درازتر میکنند.....
تو احساس خوش یمن آرامشی...
رفته ای و چو زلزله بنای جان ریخت که ریخت...