تو نه مهتاب و نه خورشیدی و نه دریایی تو همان ناب ترین جاذبه ی دنیایی تو پر از حرمت بارانی و چشمت خیس است حتم دارم که تو از پیش خدا می آیی مثل اشعار اهورایی باران پاکی و به اندازه ی لبخند خدا زیبایی خواستم وصف تو گویم...
گیسوانت همانند تار های گیتار شهری را به ساز خود میرقصاند چشمانِ گیرایت همانند خنجری تیز قلب شکسته ام را میشکافد من عاشقی گناهکارم بیا و مرا از این قفس کهنه آزاد کن تا رها شوم
بوسه یی دادی و تا بوسه ی دیگر مستم کَس شرابی نچشیده است بدین گیرایی
من و تو می دانیم زندگی گرچه گهی زیبا نیست یا که تلخ است و دگر گیرا نیست رسم این قصه همین است و همه می دانیم که نه پایدار غم است و نه که شاد می مانیم زندگی شاد اگر هست و یا غمناک است نغمه و ترانه و...