پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
تو نه مهتاب و نه خورشیدی و نه دریاییتو همان ناب ترین جاذبه ی دنیاییتو پر از حرمت بارانی و چشمت خیس استحتم دارم که تو از پیش خدا می آییمثل اشعار اهورایی باران پاکیو به اندازه ی لبخند خدا زیباییخواستم وصف تو گویم همه در یک رویاچه بگویم که تو زیبا تر از آن رویاییمثل یک حادثه ی عشق پر از ابهامیو گرفتار هزاران اگر و اماییای تو آن ناب ترین رایحه ی شعر بهارتو مگر جام شرابی که چنین گیرایی؟((من به اندازه ی زیبایی تو تنه...
گیسوانتهمانند تار های گیتارشهری را به ساز خود میرقصاندچشمانِ گیرایتهمانند خنجری تیزقلبشکسته ام رامیشکافدمن عاشقی گناهکارمبیا و مرا از این قفس کهنه آزاد کنتا رها شوم...
بوسه یی دادی و تا بوسه ی دیگر مستمکَس شرابی نچشیده است بدین گیرایی...
من و تو می دانیمزندگی گرچه گهی زیبا نیستیا که تلخ است و دگر گیرا نیسترسم این قصه همین است و همه می دانیمکه نه پایدار غم است و نه که شاد می مانیمزندگی شاد اگر هست و یا غمناک استنغمه و ترانه و آواز استبانگ نای باشد اگر یا که آواز قناری به دشتزندگی زیبا است......