توپ را به هوا پرتاب کرد و با لبخندی درخشان که با مهتاب اشتباه گرفته می شد، مانند یک پرنده نزدیک دو متر به هوا پرید تا آبشار بزند.
تصویر انگار آهسته شده بود و او معلق دستانش را مانند شلاق به عقب می برد.
نمی خواهم اعتراف کنم اما واقعا شبیه به الهه ها شده بود و نزدیک بود به او ایمان بیاورم!
دستم را بهم گره زدم تا باز حمله اش را خنثی کنم. در کمال ناباوری توپ با سرعت به سمت صورتم روانه شد و چشم هایم ناخودآگاه خود را جمع کردند.
اما
آن توپ، هرگز به صورتم اصابت نکرد…
ZibaMatn.IR