«هبوط»
در خلوت شب،
سرمست، مدهوش،
مهمان خیالات خود بودم،
بوی شب بو فضای خانه را پر کرده بود.
صدایی آشنای جان،
از حیات خانه می رسد به گوش!
مرا سوی خود کشاند.
پایم به گلدانی می خورد،
گلدان تلوتلویی خورد،
آسمان به گرد او می چرخد،
یا که او به گرد آسمان،
می افتد،
مانند من از لاهوت.
گلدان می شکند،
من نیز در خود می شکنم،
همراه گلدان.
شمعدانی ساکن در آن،
اکنون مانند من آواره شده.
دیگر از زیبایی شمعدانی،
از شادی کفشدوزک،
چیزی نمانده جز سکوت.
من با لبخندی آرام و شاید تلخ،
در همین سکوت ناخوانده،
به چشمان غمگین حیاط می نگرم.
بی سو، سنگین، خمار،
پر از خواب بود.
در آغوش ستاره ها،
در بزم آنها،
گم شده بودم،
مانند روحی رنجور،
ملول از تنهایی.
نکند که کرم شب تاب باشند
این ستاره های بی شمار؟!
در این دریای بی پایان تاریکی
که بی کران می نماید،
اسرارش همچون پرتگاهی فریبنده عمیق است،
و آدمی را در خود غرق می کند،
به اندیشه وا می دارد،
شناور بودم.
فارغ از پیش و پس.
بامداد رسید،
خورشید دمید،
سپیده به ما سر زد،
در خاک باغچه ی خیالتم،
با زمزمه نسیم صبحگاهی،
از قامت شکسته ی شمعدانی
جوانه ایی رویید ؛
کفشدوزک شادکام، دلشاد.
کبوتر خندید.
حال و فال دگر شد.
«هیچ»
ZibaMatn.IR