من دور از تو در آغوش سیل چشمانم، کنج حیاط دلتنگی، گم می شوم. اگر تو باز نگردی این انتظار خفته در سینه ام از تمام وجودم تنها تلی از خاکستر را باقی می گذارد. دیگر طاقت شنیدن طعنه ی اختران و فلک را ندارم که چرا زیر این آسمان، دور از آغوش دستانت و بدون خیره شدن در آن دو نرگس مست، سر بر زمین می گذارم.
ای تنها مرهم بدخیم ترین دلتنگی هایم، تو که نباشی هیاهوی این شهر سکوت است، برگرد.
سهم من نیست دور از گرمای وجودت زیر آوار دلتنگی شکستن. حضرت جان! به خدا گناه است دلیل زندگی یک نفر را از او گرفتن...
✍️هدی احمدی
ZibaMatn.IR