در دل شب، ماه را دیدم که می گفت از فراق
عاشقان در خواب و من بیدار از این عشق و چراق
برفراز کوه ها، آتش زدم بر جان خویش
تا بسوزانم ز دل هر گونه غم، هر گونه داغ
چون بهاران آمد و گل ها شکفتند از نسیم
یاد تو در دل نشسته همچو یاقوتی به باغ
در میان جمع، دل را برده ای با یک نگاه
چشم مستت همچو دریایی است بی پایان و براق
از غمت هر شب به زیر آسمان نالم ز دل
می نویسم بر ستاره قصه های عشق و محاق
در هوای عشق تو بی پروا پرواز می کنم
تا رها سازم ز بند این جهان سرد و سراغ
درد و غم را در دل خود چون گلی پرورده ام
تا شوم آزاد از این غم های بی پایان و طاق
هر که را دیدم ز عشق تو سخن ها گفته بود
عاشقان را نیست پروای جهان، جز عشق و فراق
آسمان را خواندم و گفتم که ای مهر سپهر
بر دل من رحم کن، بنشان تو این آتش و باغ
در میان موج دریا گم شدم از یاد خویش
تا بیابم ساحلی آرام، دور از درد و محاق
مهدی غلامعلی شاهی
ZibaMatn.IR