عشقم به تو نوشتم یک قصه ی خیالی
در انتظارت بودم بازم در این حوالی
تا سور و سات نازت فریاد سینه ام شد
برگرد بی تو گشتم پاییز خشکسالی
دیگر نمانده در من حسی برای ماندن
از هرچه آرزو بود این سینه گشته خالی
گفتی چنین جوابم از تو به دل نگیرم
هستی تو پشت شیشه من این طرف اسیرم
بر روی شیب شیشه با گریه خنده کردم
دیدم که روزی آید در انتظار پیرم
تنها گناه من بود آن سوی شیشه بودن
خواهی تو روزی آید که از غمت بمیرم
ZibaMatn.IR