چو دیدم سفلگان در فکر جهلی...
زیبا متن: مرجع متن های زیبا کوتاه
- خانه
- متن ها
- متن اشعار عطیه چک نژادیان
- چو دیدم سفلگان در فکر جهلی...
چو دیدم سفلگان در فکر جهلی
که باشند زشت درک و رایی
ز پستیها و خبط و کینهشان من
شدم آگاه و یافتم روشنایی
چو دانستم که از هم فرق دارند
دل از احوالشان کردم جدایی
به گیتی آدمی بس بیمروّت
که از گفتارشان نبود روایی
مرا پرسند: آیا این داشتنی هست؟
من جواب ندهم به آنان ز بی ارزشی؟
ز طینتهایشان پیداست پستی
ز گفتار و نگاه دشمن به دستی
درون ذهنشان جز کینه نیستی
کجا یابم در آن دلها درستی؟
اگر ارزنده باشد فکر و جانم
بپوشانم نور به زخمِ توانم
مزن دل بر هوای جاهلان را
مساز ای دوست عمرت را زآنان
چه حاجت با سخیفان همکلامی؟
که از خویشاند دور از احترامـی
نگوو تا کی به طبعِ خلق بندی
که خود را در سخنشان گم کُنی
ز دنیا انسان دانا آن کسی است
که از احوالِ نادان، وا رهی
مگو هر لب که گوید، راست گوید
سخن باید که از دل برخروشد
مپندار آنکه حرف گوید
به حق نزدیکتر باشد، بپوشد
تو با اندیشهات تنها بمانی
به شبهای سکوت و بیزبانی
ولی آن خلوت اندیشه روشن
به از صد همرهیِ بینشانی
میان جمع، گر خاموش مانی
به از آوای شورِ ناتوانی
بسا آوازها کو پر فریاد
ولیکن خالی از جان و ز بنیاد
در آن هنگامه کز وهمی بگویند
تو از سُرچشمهی معنی بجویی
خرد را ره به دل باید گشادن
نه با هر فکرِ بیمعنا فتادن
سخن باید چو مرهم بر دل آید
نه چون نیشی که بر جان میگشاید
اگر اندیشهات از نور جوشد
به راهت رب آفتاب از نو بتابد