درست در مرز میان غروب و...
زیبا متن: مرجع متن های زیبا کوتاه
- خانه
- متن ها
- متن اشعار غزل قدیمی
- درست در مرز میان غروب و...
درست در مرزِ میانِ غروب و ستاره،
تو راه میرفتی.
زمین، زیرِ قدمهایت،
فرشی از آخرین نفسهای آتشینِ پاییز بود.
و دریا،
در دوردست، سکوتِ آبیاش را به خورشید میبخشید.
گیسوانت را اما به باد سپرده بودی،
نه!
این باد نبود که گیسوانت را میبُرد،
این رودخانهای از جنسِ تو بود
که به اقیانوسِ شب میریخت.
ریشههایش در قلبت،
تنهاش بر شانههایت،
و شاخههایش،
راهِ شیریِ سرخی که از حافظهی خورشید آغاز میشد
و به تولدِ اولین ستارهها میرسید.
تو از روز میآمدی و در شب جاری میشدی.
نه به زمین تعلق داشتی،
نه به آسمان.
تو خودِ "اکنون" بودی،
همان لحظهی مقدسی که در آن،
یک درختِ افرا تصمیم میگیرد تمامِ طلای جهان را
به یک مشت آسمانِ سرمهای ببخشد.
پرندگانِ نورانی،
همسفرانِ این کوچِ ابدی،
از امتدادِ تو برمیخاستند.
و من فهمیدم،
گاهی برای رسیدن به کهکشان،
نیازی به مُردن نیست،
باید گیسوانی داشت
که راهِ خانه را بلد باشند.