مرثیه ای برای یک نیمرخ دست...
زیبا متن: مرجع متن های زیبا کوتاه
- خانه
- متن ها
- متن اشعار غزل قدیمی
- مرثیه ای برای یک نیمرخ دست...
مرثیهای برای یک نیمرخ
دستهایت بر جغرافیای سردِ آهن،
آه، ای جوانِ تکیهداده به ماشینِ خاموشِ تقدیر.
در میان انگشتانت، نه سیگار،
که آتشی کندسوز میسوخت؛
عمرِ کوتاهِ یک ستارهی دنبالهدار.
نگاهت،
آن نگاهِ مغمومِ مسافر،
به کدام جادهی نرفته، به کدام افقِ مهآلود دوخته بود؟
انگار تمام شورشِ یک نسل،
تمامِ فریادهای فروخورده،
در انحنای لبانِ بستهات به کمین نشسته بود.
دودی که از دهان تو میرویید،
نه بخارِ تلخِ توتون،
که روحِ بیقرار تو بود،
پیچ و تابخوران در هوای غبارآلودِ یک بعدازظهرِ ابدی،
و چون پرسشی بیجواب، محو میشد.
این چرخِ آهنین،
این فرمانِ بیحرکت،
آیا سکانِ همان تقدیری نبود که تو با شتاب میراندیاش؟
قلبِ سردِ فلز در دستانِ گرم تو،
و در سینهات، موتوری که حریصانه به سوی خطِ پایان میغرّید.
تو در آن قابِ نقرهای،
در آن لحظهی منجمدِ پیش از طوفان،
برای همیشه جوان ماندی.
یک زخمِ زیبا بر پیکرِ زمان،
یک اخگرِ عصیان در چشمِ فراموشی.
و ما هنوز،
در دودِ آن سیگارِ ناتمام،
به دنبال معنای سرکشی میگردیم.