دلم میخواهد آنقدر بدوم
که به آخر زمین برسم
و در انتهای این زمین
که چون قبری تاریک
همه ی ما را بلعیده ست
از بالای آن انتها
خودم را پرتاب کنم به قعر دره ای
جایی
ناکجایی که هیچ صدایی را نمی شنوم
ما دنبال یک کف دست نوازش بودیم
یک نگاه آرامش ...
و چند قطره آب و یک مشت خاک
زندگی بودیم
برای کنار زدن تاریکی
به همدیگر چنگ می زدیم
و آسمان دریغ از کمی آبی اش
دریغ که شب
سلول به سلول از ما بالا رفته بود
چقدر این روزها برای به یادآوردن کلمه ی (دوست داشتن)
تامل می کنیم
حالا هم آنقدر شب شده ایم
که چشم ها را
در صورت گم کرده ام
ZibaMatn.IR