سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
ای دوست به آوای بهاری دلمان را بنوازبر چنگ و به زخمه ی دل ریش بسازباغ دلم از ساز تو لبریز گل استخوش آمدی و ماه گل روی تو سبزفیروزه سمیعی...
دریا چقدر دلداده ساحل است که اینگونه امواجش به آن چنگ می اندازد تا چند لحظه بیشتر کنارش باشند...نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
دلم میخواهد آنقدر بدوم که به آخر زمین برسمو در انتهای این زمین که چون قبری تاریکهمه ی ما را بلعیده ستاز بالای آن انتهاخودم را پرتاب کنم به قعر دره ای جایی ناکجایی که هیچ صدایی را نمی شنومما دنبال یک کف دست نوازش بودیمیک نگاه آرامش ...و چند قطره آب و یک مشت خاکزندگی بودیمبرای کنار زدن تاریکی به همدیگر چنگ می زدیمو آسمان دریغ از کمی آبی اشدریغ که شب سلول به سلول از ما بالا رفته بودچقدر این روزها برای به یادآورد...
در دل بینوای منعشق تو چنگ میزندشوق، به اوج میرسدصبر فرود میکند ...️️️...
درد را می شستندسازهای بی صدادر چنگ رود...
دستان کوچکتچنگهای بزرگیبه دل می زنند...
درد می شستندسازهای بی صدادر چنگ رود...
امیدها شبیه هم نیستنددست یکی به آسمان چنگ می زنددست یکی به انساندستهای انسان ها شبیه هم نیستندیکی خاک را به باد می دهدیکی عمر راانسان ها شبیه هم عمر نمی کنندیکی زندگانی می کندیکی تحمل ......