سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
تو را می خواهم؛و با تک تک سلول هایم،می سرایمت؛و با صدای سکوت سینه،آوازت می کنم...زهرا حکیمی بافقی،کتاب صدای پای احساس،ص ۳۹....
زندان اگر آغوش تو، سلول تو بازوستبه به... که چه بندی، چه قرنطینه ی نابی...
دلم میخواهد آنقدر بدوم که به آخر زمین برسمو در انتهای این زمین که چون قبری تاریکهمه ی ما را بلعیده ستاز بالای آن انتهاخودم را پرتاب کنم به قعر دره ای جایی ناکجایی که هیچ صدایی را نمی شنومما دنبال یک کف دست نوازش بودیمیک نگاه آرامش ...و چند قطره آب و یک مشت خاکزندگی بودیمبرای کنار زدن تاریکی به همدیگر چنگ می زدیمو آسمان دریغ از کمی آبی اشدریغ که شب سلول به سلول از ما بالا رفته بودچقدر این روزها برای به یادآورد...
می دانی فرق من و زندان بان در چه بود؟زمانی که پنجره ی کوچک سلول مرا باز می کرد / او تاریکی و غم اتاقک را می دید و من روشنایی و امید را......