روز های آخر دلواپسی ...
غصه هامان در گلو فریاد شد
روی تنهایی ما خطی کشید
فصلی از خوشباوری ایجاد شد
ما برای زندگی شش خواستیم
شانس هم با ما فقط تا پنچ بود
بی رخ او شاه دل سرباز نیست
بازی ما بازی شطرنج بود
شعله های آبی و سرخ گناه
مثل دل هامان هزاران رنگ بود
آتش ما زیر خاکستر نبود
در سکوت تلخ ما هم جنگ بود
آخر آبان سالی که گذشت
دست ما سرد و پر از اندوه بود
زیر آوار پشیمانی ما
تؤبه هامان تؤبه ی نستوح بود
ZibaMatn.IR