تو در سالهای دور ایستاده ای
با تفنگ ات در قاب عکسی قدیمی
در فاصله ای نه چندان دور از من
با ابروهای کشیده
چشمانی فراخ
که تا انتهای زمان پیش می رود .
صدایت همهمه ای است در کودکی ام
نجوایی عاشقانه در گوشم که هی به تکرارت بر می خیزد
نگاهت اما گلوله ای است
که دوست و دشمن نمی شناسد
قلبم را تکه پاره می کند
تا ضربآهنگ نفس هایم بند بیاید.
برای توام
صدایم کن
تا با گلوله ی چشمانت از پا بیافتم
سرباز خاکریزهایت شوم
پا به پایت بیایم.
قلبم را آرام کن
تپش های بی جانی که با جان تو درآمیخته .
فریادم کن
۸ قرن هم که طول بکشد
با تو درخواهم آمیخت
و بویت را بهار تمام سال ها اعلام خواهم کرد.
صدایم کن
بر که میگردی
تنها من ایستاده ام
تا آخرین گلوله چشمهایت.
ZibaMatn.IR