انگاری که ته مانده ی بهار، دلِ رفتن ندارد!
میخواهد بماند و برقصد و نازش را به تاراج ببرد!
او هم سیر نشد از این مدتِ بودنش!
دلش تاب ندارد که دور شود، تا چندی دیگر
که برگردد و شکوفه دهد و نو رس باشد!
.
خودش را کش و قوس می دهد برای دیرتر تمام شدن!
دیرتر بار سفر بستن!
.
کسی چه میداند شاید آن بهارهای پیشی که گذشتند، دیگر تکرار نشوند،
و بهار، دیگر هیچوقت بوی بهار را نگیرد!
و آنگاه ست که ما بمانیم و چندین بهارِ دمقِ ناراضی!
.
شایدهم روزی بهاری سبز و واقعی، منتظرمان باشد!
.
ZibaMatn.IR