این خانه غریبی را بیگانه نمی فهمد
مانند جنونی که دیوانه نمی فهمد
هر همسفر و همراه، همراز و رفیقم نیست
درد دل شیدا را، هر شانه نمی فهمد
شمعی که تا فردا، حتی اثر از آن نیست
اندوه شب او را، پروانه نمی فهمد
آنی که چنین جام بی ظرفیتی بشکست
مستی ست که شٵن هر پیمانه نمی فهمد
یک لرزش دیگر ماند، تا قصه ی آوارم
دردا ! گسل چشمت، ویرانه نمی فهمد
ای دل! چه امیدی بر درک غم خود داری
وقتی که زبانت را، هم خانه نمی فهمد
ZibaMatn.IR