در انتها آنچه برایم اهمیت خواهد داشت احتمالا تمام آن لحظاتی ست که واقعا "تجربه" کرده ام نه لحظاتی که در چارچوبِ قانون و عرف زندگی کرده ام.
زندگی کردن را نمیگویم، تجربه کردن را میگویم.
از لحظه ای که به دنیا میآییم تا زمانی که به واقع بزرگسال میشویم به ما میآموزند که چطور زندگی کنیم.
اینکه چطور صحبت کنیم، چطور در جامعه همرنگ شویم، درس بخوانیم، کار کنیم و رابطه برقرار کنیم.
به ما میآموزند زندگی کردن را. اما همیشه فاصله ای نازک است بین "تجربه" ی واقعی و زندگی کردن.
آنقدر به این فاصله ی نازک عادت کرده ایم که تجربه ی واقعی در هر شرایطی برایمان ترسناک است.
همین ترس را هم به ما آموخته اند.
اینکه بترسیم بدون قانون و مشق های همه گیرِ اجتماعی چیزی را از درونمان حس کنیم و انجام دهیم که این فعلِ انجام دادن، همان "تجربه"ی واقعیِ تنها شدن با خودمان و حقیقتِ درونمان است.
این ترس آنقدر عمیق است که حتی اگر در لحظاتی از زندگی مان اجازه دهیم بخشی از حقیقتِ درونمان را واقعا "تجربه" کنیم، احساس گناه و شرمی عمیق بیدار میشود و دوباره به فرمی دیگر جامعه و آموزگارانِ زندگی در ذهنمان دادگاهی علیه تجربه ی "تجربه" بر پا میکنند و آنقدر این محکمه را در ذهنمان ادامه میدهند که بپذیریم اشتباه کرده ایم و دوباره برگردیم به زندگی کردنمان.
برگشت به "زندگی کردن" لازم است و حتی بهتر است بگویم اجتناب ناپذیر است. "تجربه" کردن به ذات معنایی نخواهد داشت اگر زندگی کردن در ساختار وجود نداشته باشد.
چون همانطور که بین زندگی کردن و "تجربه" کردن فاصله ای نازک وجود دارد، بینِ بدون ساختار زندگی کردن و از دست دادنِ سلامت روان هم مرزی نازک وجود دارد.
اما میتوان با آگاه شدن به تفاوتِ "تجربه و زندگی"، به خودمان اجازه دهیم پروسه ی تجربه کردن بدون شرم و گناه اتفاق بی افتد.
فکر میکنم برای من به شخصه، آنچه در انتها بسیار دلنشین و راضی کننده خواهد بود، فارغ از نتیجه ی آنها، لذتِ اجازه دادنِ دیده شدنِ حقیقتی در درونم بوده است. لذتِ تجربه کردنِ پونه.
تجربه ای بدون قضاوت اینکه خودم و دیگران چه می گوییم.
با شجاعتی که بپذیرم نتیجه اش را هر آنچه که باشد.
و با آگاهی ای که میدانم آسیبی به خودم و دیگران وارد نمیکنم.
پ.ن: تجربه ی یک حقیقت درونی زمانی واقعا تجربه است که به خودمان و دیگران آسیب نزنیم.
ZibaMatn.IR