آه که فریدون و فرهاد و فروغ چه اسم های مناسبی برای صدا زدن کوچه هاست، و نام تو که یک «کوچه باغ» است، بماند برای خودم، که محال است نشانی اش را پشت نامه ای بنویسم.
و چقدر جای کوچه ی سیب وانار و گندم در شهر خالیست. و چقدر شهردارهای تمام شهرها با شعر غریبه اند و جای اسم های آرام، اسامی عصبانی و جدی را می پسندند.
چقدر عبور از «بلوار باد» و «تقاطع بامداد» و «حدفاصل سپیدگاه»، خون را رقیق می کند. آه که چقدر این خستگی های بی خرج و خوش خوشان، با تو خوش است.
تو به من گفتی:«کی خسته میشی از این همه راه رفتن؟» و من به توگفتم:«یک عاشق اصیل، شب ها باید با پاهای هلاک برسه خونه.». و تو باز پرسیدی:«تا کی؟». تا همیشه، تا هر وقت کوچه هست. ما باید کوفتگی های عشق را در تنمان نگه داریم، مثل خاکِ اینجا که خستگی ما را بغل می گیرد، مثل مادر که همیشه هلاک است اما راه می رود و رنج را خسته می کند.
باید خستگی های خوب این خاکِ گرم را نگه داشت و شب ها با صدای خسته ی فرهاد و طغیان شاملو خواند؛ کوچه ها باریکن دکونا بسته ست/ خونه ها تاریکن طاقا شکسته ست...
.
.
ZibaMatn.IR