رخ ام، در شعله ی واماندگی، سر، پُرنشان سوخت
به رویاهای رعد آسای من، دنیای جان سوخت
و تاریکی که بر برگِ نهالان ام، لم انداخت-
تنِ خورشید در گم گشتگی هایش، عیان سوخت
چنان آیینه گم شد در غبارِ دیدگاه ام
که آیینِ جهان، از تشنگی های کلان سوخت
چه گرمایی حریقِ آبیِ چشم ات برانگیخت
که با هُرمِ نگاه ات، زهرِ زردابِ خزان، سوخت
تفاهم، از تعرض های قصدآلود پاشید
لب ام نالید از نااهل وُ همراهانِ آن سوخت
برآمد از درون ام نعره ای جنگل فرا گیر
به پژواکِ شناور، غرّشِ شیرِ گُمان سوخت
بیا باور بیاور بارِ باران خواهی ام را!
شک آور، زیرِِ ننگِ سازشِ شک آوران سوخت
بهشت ام بوی مستی می دهد از یاسِ پاس ام
که دوزخ در حریمِ سایه ی ناسایبان سوخت
من از ابرِ فراخوان های باریدن وزیدم
به هنگامی که در باران، نفس در ناودان سوخت
ZibaMatn.IR