شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
رخ ام، در شعله ی واماندگی، سر، پُرنشان سوختبه رویاهای رعد آسای من، دنیای جان سوختو تاریکی که بر برگِ نهالان ام، لم انداخت-تنِ خورشید در گم گشتگی هایش، عیان سوختچنان آیینه گم شد در غبارِ دیدگاه امکه آیینِ جهان، از تشنگی های کلان سوختچه گرمایی حریقِ آبیِ چشم ات برانگیختکه با هُرمِ نگاه ات، زهرِ زردابِ خزان، سوختتفاهم، از تعرض های قصدآلود پاشیدلب ام نالید از نااهل وُ همراهانِ آن سوختبرآمد از درون ام نعره ای جنگل فرا گی...
در آی از دَرَم ای صبح آرزومندانکه سوخت شمع من از انتظارِ خندهى تو...
ارامش خاطر می دهم دل را برای دیدن ات سوخت و جزغاله شد ارزوهایم ....
گفت میروم؛و رفت....مَرد بود ،پای حرفش ماند....گفت میروم؛نرفت...زن بود ،پای حرفش سوخت......
دلم تنگ استبرای کسی که نمیشود اورا خواستنمیشود او را داشتفقط می شود سخت برای او دلتنگ شدو در حسرت آغوشش سوخت.....
خاطرهها شاید سوختى باشد که ،مردم براى زنده ماندن مىسوزانند...
دلم تنگ است...برای کسی که نه میشود او را خواست... نه میشود او را داشت. فقط میشود سخت برای او دلتنگ شد!و درحسرت آغوشش سوخت ......
گاهگاهی که دلم می گیرد پیش حود می گویم آنکه جانم را سوخت...یاد می آرد از این بنده هنوز؟...