غرق در خواب طنین ناله های زنانه اش سکوت مرگبار شب را می شکست ، روتختی یاسی رنگ را چنگ می زد و در خود می پیچید !
کلمات نامفهومی را زمزمه می کرد کلماتی لبریز از التماس ...
عرق های ریز و درشت از پیشانی اش می چکید و هق هقش با تیک تاک ساعت هماهنگ شده بود
در آنی از لحظه بر جای نشست قفسه سینه اش به تندی عقب و جلو می رفت سینه اش خس خس می کرد . کشان کشان خودش و به در کشویی تراس رساند انگشتان باریک و لرزانش در را لمس کرد سرش را پایین انداخت و مدتی بی حرکت باقی ماند درست همانند وزنه برداری ک قبل از بلند کردن وزنه عزمش را جمع می کند و با خدای خود چند کلمه ای راز و نیاز می کند ، در کشویی را هل داد و به یکباره خود را داخل تراس انداخت ، صدای نفس های عمیقش سکوت حیاط را به هم زده بود ... جسم ظریفش را به نرده ها تکیه داد و بود و سرش را میان شانه هایش پنهان کرده بود !
مدتی نبود که سکوت به حیاط بازگشته بود که جیغ ناقوس مانند زنی عرش آسمان را لرزاند .
خیلی وقت بود که کابوس های شبانه مهمان های همیشگی خواب هایش بودند ، حال وقتی به خود در آینه گوشه اتاق نگاه می کرد همان آیینه ترک خورده ای که در یکی از همین شب های کذایی هدف مشتش شده بود به جای دیدن زنی بیست و اندی ساله که گرد سپید زودتر از موعد بر موهایش نشسته دخترکی هجده ساله ای را می دید که رد چنگ بر صورتش خود نمایی می کند و لب هایش از اضطراب یک دیگر را به آغوش کشیده اند دلش سخت برای دخترک داخل آینه می سوخت آخر چشمان قهوه ای سوخته اش سکوتی دردناک را فریاد می زند !!!! هربار که دستش را برای به آغوش کشیدن دخترک دراز می کند دخترک ناپدید می شود و چشمان قهوه ای سوخته بی فروغی همه چیز را به یادش می آورد ..
کوچه خلوت سر خیابان ، لب های کبودی که دندان های زرد مردی را قاب گرفته اند ، دستی که دهانش را محکوم به سکوت می کند تقلاهایش برای فرار ، بوی تند الکل و دخترکی که قربانی هوس های یک مرد خیابانی شد .......!
یلدا حقوردی
ZibaMatn.IR