پستوی خانه آوار دلتنگی های من است وقتی باران میبارد
شیشه ای که بخار گرفته بود ونگاهی که به موازات خطوط رفتن ها،چمدان می بست
کمرنگ شدنهای چهره کودکی و خاطراتش مرا نابینا میکرد ودرد ،مصداق شیشه و سنگ میشد
پرستوها کوچ کردند، ولی چرا کلاغ ها دست بردار رفتن آنها نیستند
زیر سیگاری پدر،دیگر از سیگارهای نصف و نیمه پر نبود ودکور بالکن شده بود
باد میوزید و شب پره های عاشق یکی یکی با شمع خودکشی میکردند
باران دیگر مجالی برای ناودانی نمیگذاشت تا سکوت اختیار کند
دختر همسایه در بالکن گاهی میایستاد و قهوه میخورد، من تماشایش را دوست داشتم و این را خوب میدانست
روزی آمد که دیگر نه باران بارید و نه باد وزید و نه دختر همسایه در آن محله بود....
کودکیم پایان یافت ومن چشم گشودم به جهانی که من را به جایی میبرد که جنس دلها آهنی و جای آنها ویترین مغازه های اسباب بازی بود.
ZibaMatn.IR