هر روز و هر شب نگرانت هستم، که چه می کنی!؟ چگونه می گذرد تنهایی ات؟! با بغض های گاه و بیگاهت چگونه کنار می آیی؟!
گاهی شب ها، از همان شب های سیاه تنهایی، پنجرهٔ اتاقم را باز می کنم. رو به سمت تو، فریاد می زنم، آیی عشق جانم!، تنهاییت برای من… غصه هایت برای من… همهٔ اشک هایت برای من... بغض هایت، دردهایت، آه هایت مالِ من... به جای همهٔ آنها تو، فقط بخند برایم، برایم بلند بخند...
تا صدای خنده هایت، چشمه ها را بجوشاند، گل ها را شکوفا کند... درخت ها را بارور و قناری ها را مست...
صدای خندهٔ تو، صدای خوب بودنت است.
تو فقط بخند تا یخ زدگی زمستان آب شود... بهار شود.
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
ZibaMatn.IR