زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
0 امتیاز از 0 رای

پارت دوم داستان تیره ترین تبصره(طاهره عباسی نژاد)
.
.
.
خلاصه هر چه که بود آهیل از قبر بیرون آمد اما دریغا که این تازه اول ماجرای تلخی بود که ناخواسته به سرنوشتش گره خورده بود.ماجرایی که معلوم نبود دخترک را تا کدام نا کجا آبادی با خودش ببرد.
آهیل کفن هایی که تنش را احاطه کرده بودند با کمک تیزیی که از قبل مادرش به او داده بود،برای دریدن کفن ها،پاره کرد و انداخت داخل همان قبری که چندی پیش بسترش بود.او حتی تمام این کفن ها را هم خودش نصفه نیمه بر تنش پوشانده بود.درست همان وقتی که مثلا با دایی مش ولیش رفته بودند داخل غسال خانه تا او را که مثلا مرده بود غسل و کفن کند.همین چند ساعت قبل بود که خودش خودش را کفن کرد و خودش در طابوت خوابید تا مردم روستا بیایند و آن زنده ی دل مرده را بر دوش هایشان ببرند و خاکش کنند.
آهیل حال دیگر می نوانست مادرش را هم ببیند.مادری که جگرش خون بود از برای خون به جگر شدن جگر گوشه اش.مادری که حتی تاب این را نداشت که ببیند دخترش زنده زنده در گور خوابیده.مادری که یک گوشه کمی دور تر از دایی مش ولیش
روی زمین نشسته بود و بی صدا اشک می ریخت و خاک های روی زمین را مشت مشت بر سرش می ریخت.
حالِ آهیل اما از همه بدتر بود.آنقدر بد که اگر تمام آشفتگی حال مش ولی و مادرش را هم روی هم می گذاشتند باز حتی به گرد پای درد های قلب مغتنمش نمی رسید.غم های او خیلی بیشتر از آن بودند که بتوانند روی یک قلب پانزده ساله بنشینند و آن قلب نشکند زیر فشار طاقت فرسا و بی امانشان.
دخترک دلش پر می کشید برای به آغوش کشیدن مادرش؛اما افسوس که پرواز پرنده ی دلش در قفس به هیچ جا نمی رسید.احساس مادر هم همین بود.او هم می خواست دخترک پانزده ساله ی بیچاره اش را در آغوش بگیرد و چه بسا با او بمیرد اما نمی توانست.ترس تنها ماندن بچه های دیگرش بازمی داشتش از به آغوش کشیدن دخترک بیچاره اش.
مادر مقدار کمی پول به همراه مخنقه ی زرین و اندکی گوشت دودی شده و هر چقدر که پس اندازش بود را گذاشت روی زمین و از آنجا دور شد.چندی بعد دخترک با چشمانی اشک بار جلو رفت و آخرین چیزهایی را که می توانست از خانواده اش داشته باشد برداشت و رفت.تاب بیشتر نگاه کردن به چشمان مادرش را نداشت.می دانست که اینطور هم جان خودش را می گیرد هم مادرش را.
خرده های قلب شکسته اش را همراه با غنیمت های مادرش بر دوشش گذاشت و با چشمان بارانی راهیِ راهی شد که نه شروعش معلوم بود و نه پایانش.

برای خواندن پارت بعد کافیست عبارت(پارت سوم داستان تیره ترین تبصره)را در مرورگر خود سرچ بفرمایید.
با سپاس🌸
ZibaMatn.IR

طاهره عباسی نژاد ارسال شده توسط
طاهره عباسی نژاد


ZibaMatn.IR

انتشار متن در زیبامتن