☔️ بی اختیار دستم رفت سمت بند های تزئینیِ هودیش و مشغول پاپیون زدنشون شدم...
ابرو بالا داد و خم شد، چشماشو دوخت به صورتِ خونسردم و بی مقدمه برگشت گفت: میدونی؟ بعضی وقتا حس میکنم تو هم دیوونه ای!
نگاهی به صورتش انداختم و باز مشغول باز و بسته کردنِ گره های بند هودیش شدم.
خندم گرفت: معلومه که هستم!
و نگاهمو بالا کشیدم و با شیطنت اضافه کردم: دیوونه نبودم که عاشقِ تو نمیشدم...
چند ثانیه با مکث نگام کرد و زد زیر خنده، بلند و قشنگ...!
جوری که خودمم همونجور به خنده افتادم و محو خوشحالیای کم یابش شدم: چیه چرا میخندی؟!
لبخند پهنی زد: تیام...
سر تکون دادم: جانم؟
دست چپمو بالا اورد، گذاشت کنار دست چپ خودش و توجهمو جلب کرد به حلقه های براق توی انگشت مون... آروم خم شد سرمو بوسید و با لحنی مخلوط از محبت و التماس گفت: میشه دیوونه بمونی؟!
لبخند کِشمِشی زدم و دستمو گذاشتم روی دستش: میدونی؟! آدما اگه واقعا دیوونه بشن... دیگه خوب نمیشن!
آروم و شمرده شمرده تکرار کردم: هیچوقتِ هیچوقتِ هیچوقت! :) ♡
بدجنس ترین خوب من
نویسنده: ریحانه غلامی
ZibaMatn.IR