زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
0 امتیاز از 0 رای

قدم زنان از کنار مغازه های کوچک و بزرگ میگذشتم..
کودکی را دیدم ک با لباسی پر از گِل گریه میکند..
نزدیک رفتم تا دلیل اشک ریختنش را بپرسم..
تا نزدیک شدم اشک هایش را پاک کرد و گفت
«چه عجب یکی اومد نزدیکم!!!!»
لبخندی روی لب هایم نقش بست..
دلیل گریه اش را پرسیدم..
و او پاسخم را اینگونه داد:
«از خیابون ک رد میشدم ی پسره ای با دستاش محکم هولم داد طرف جوب کنار خیابون و بعدم بلندم کرد و گف خوبی؟ بعدم رف!!!»
تعجب کردم.
دلیل این رفتار را..
ن ب آن ک کودک را ب خاک انداخته بود..
ن ب آن ک حالش را پرسیده بود..
کودک ناگهان دستانش را ب سویی نشانه برد و کسی را نشانم داد و گفت:«اوناهاش! همون بود ک منو هُل داد»
ب سمت پسر رفتم.
از او دلیل کارش را پرسیدم.
و پاسخش مرا متحیرتر کرد..
او گفت:
«وقتی از خیابون رد میشدم دیدم ی موتوری داره میخوره ب این بچه اونم اصن حواسش نبود.
اگ داد میزدم میترسید و موتور میخورد بش.
خاسم ب موتوری علامت بدم ک بال بال زدنش و دیدم و فمیدم کنترل موتور و ع دس داده
تنها کاری ک میشد انجام بدم این بود ک بچه رو پرت کنم کف خیابون و راه موتور و وا کنم.
همینم شد.
ولی خب اخرش موتور ع رو پا خودم رد شد و خودم چلاق شدم..
الانم داروخونه بودم برا پام باند گرفتم!»
کمی ک فکر کردم عاقلانه بود..
قدم میزدم و فکر میکردم.
کاملا ب هیچ..
یعنی هیچ بود و هیچ..
وقتی ب خودم آمدم خود را در کوچه ای تاریک یافتم با سرمای هوا...
راه بازگشت را پیش گرفتم..
در راه صدای بوق می آمد..
صدای قدم های بلند کسی..
ناگهان ب سمتی پرتاب شدم..
سرم ب زمین برخورد کرد و گرمی خون را حس کردم..
چیزی ب سرعت از کنار بدنم گذشت..
و چشمانم بسته شد..
چشمانم را ک گشودم..
من بودم و اتاق خودم و خوابی ک باز مرا بی خواب کرد...

داستان های خواب زده

نویسنده: vafa \وفا\
ZibaMatn.IR

____vafa____ ارسال شده توسط
____vafa____


ZibaMatn.IR

این متن را با دوستان خود به اشتراک بگزارید

انتشار متن در زیبامتن
×