با سیلی ک محکم بر صورتم کشیدی سرم برگشت...
انتظارش را نداشتم..
انتظار این یک مورد را ن...
اما..
چرا اینقد برایم مهم نبود؟
آرام بودم؟
عصبی نشدم..
سرم را برگرداندم و با چشمانی خونسرد و خنثی..
یا ب قول ت با چشمانی ک همچو چاه ت را میکشاند ب اعماق بی حسی، نگاهت کردم..
اما...
با دیدن شخص روبرویم تکان شدیدی خوردم..
نفسم تنگ شد..
نگاهم ناباور..
خودم بودم..
نفس نفس میزدم از دیدن خودی ک ب خودش سیلی کوبانده بود..
کشیده ای زده بود ک رد آن مشخص بود...
با درد چشمانم را بستم..
چشمانم را گشودم ک حرفی بزنم...
اما...
سرم روی بالشت چ میکرد؟
چرا..
من..
خواب بودم!!!!
داستان های خواب زده
نویسنده: vafa \وفا\
ZibaMatn.IR