شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
درد فراق آمد و عشق از دلم نرفت ای روزگار! سیلیِ محکمتری بزن...
دلم گرفتهچرا بی خبر زند بارانبه چهره ای که تو سیلی زدیدم رفتن....حجت اله حبیبی...
و چه ” بزرگت میکند ” آن سیلی که خودت میزنی به خودت... مژده درودگر(یاس تنها)...
با سیلی ک محکم بر صورتم کشیدی سرم برگشت... انتظارش را نداشتم.. انتظار این یک مورد را ن... اما.. چرا اینقد برایم مهم نبود؟ آرام بودم؟ عصبی نشدم.. سرم را برگرداندم و با چشمانی خونسرد و خنثی.. یا ب قول ت با چشمانی ک همچو چاه ت را میکشاند ب اعماق بی حسی، نگاهت کردم.. اما... با دیدن شخص روبرویم تکان شدیدی خوردم.. نفسم تنگ شد.. نگاهم ناباور.. خودم بودم.. نفس نفس میزدم از دیدن خودی ک ب خودش سیلی کوبانده بود.. کشیده ای زده ب...
پدر سرخ می کند صورت به سیلی رخ فرزند نگردد زرد و نیلی...
خوبیم! عمیقا خوبیم...گیر کردهایم میانِ زهدانِ گربهی بداقبالی که مادر ماست... که دائم از درد به خود میپیچد، به در و دیوار میکوبد و ما دانه دانه میمیریم، ولی تمام نمیشویم، میمانیم تا نفر به نفر، مردنِ عزیزانمان را به نظاره بنشینیم و روزی هزاران بار بمیریم...خوبیم، هرچند سیلیِ ناحق زیاد خوردهایم، که همیشه سیلیاش حوالهی دیگران است و درد و خونمردگیاش برای ما، که همیشه تهدیدش حوالهی دیگران است و تاوانش برای ما... هرچند آسمان هم این روزه...
زندگی چیز قدرتمندیِ ! زمانی که انتظار داری یک سیلی بخوری ، یک بوسه دریافت میکنی ......
گاهی باید یڪ سیلی محڪم از روزگار بخوریمتا حواسمان جمع شود…تا خیلی بیخودی ها را ڪنار بگذاریم وخیلی با ارزش ها را جدی بگیریم……گاهی نہ چترِ بالایِ سرمان را می بینیمنہ دستی ڪہ چتر را نگاه داشتہ……فقط بہ افق هایِ دور خیره مانده ایم وبہ آدمھایی فڪر می ڪنیم…ڪہ حتیٰ یادشان نیست………ما وجود داریم……گاهی تا سنگی زیر پایمان نباشد وزمین نخوریمبا احتیاط قدم برداشتن رایاد نمی گیریم…………خیلی چیزها تقصیرِ روزگار نیستتقصیرِ سر بہ هواییِ...